تو محله قدیمی، کمی جلوتر از خونه ما، یه چهارراه بود که سرش یک تیر برق قدیمی چوبی کاشته بودند به فاصله یک متری از دیوار یه خونه کهنه سال.

اونجا پاتوق پسرای محل بود و چشم و چراغ دخترای محل!

جماعت ذکور جوان، روزها به دیوار خونه تکیه میزدند و آمار دخترای محل رو میگرفتند و شبها کورسوی همون چراغ بالای تیر، روشنی بخش گپ و گفتهای دوستانه‌ی تا اِلاهِ صبحشون بود. خلاصه که امامزاده تیرِ محله، همیشه زائرهای خودشو داشت.

یادمه با دوستم از مدرسه میومدیم و چند لحظه ای جلو در خونه ما به هوای خداحافظی معطل میکردیم. تو اون چند لحظه، چنان غریو شادی از سمت تیر می اومد انگاری همین الساعه تیرک! حاجتها روا کرده. آری ما هم یک زمانی حاجت کسانی بودیم!!! مادرم بعدها قدغن کرد همان چند لحظه معطلی جلوی در خانه را (شما بخوان روبروی امامزاده تیر).

 

سالها از آن روزها گذشته و حالا امامزاده سوت و کورتر از خانه نیمه آوار شده پشتش است.

چراغش شکسته و تیر چوبیش از آتش یک چهارشنبه سوری سیاه شده

و زائرانش. آه زائران آواره اش. با سرنوشتهای نگفتنی

با معرفت ترینشان کمال. چندسالیست زیر خاک خفته، روی سنگِ قبرش نوشته: سرنوشتم بر خلافِ آرزوهایم گذشت!

زیباترینشان قاسم چشم آبی مهاجری آواره در آلمان روزگار میگذراند.

رحمانِ نجیبش بی سر و همسر، پادویِ قهوه‌خانه‌های نیمه متروک.

محمدِ خنده رویش، ساقی و سارقی مچاله شده در زندان.

علیرضایش که زمانی عاشقی دلخسته‌ بود، اینک خسته‌ایست از اعتیادِ روزگار.

و رضا. آن رضای مهربان و همیشه یاریگرش، ورشکسته‌ای فراری از دست طلبکارها که دخترکش بی اذن و حضور او بر سر سفره عقد می‌نشیند.!

راستی چرا امامزاده تیر حاجت هیچکدامشان را نداد؟

 

پ.ن: این دردنامه و اسامی آن واقعی است.

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها