امروز از خیابونِ نوجوانیهام می‌گذرم.

به یاد همه اون روزهای روشن می‌افتم. با چشمانم دنبال قیافه‌های آشنا می‌گردم. سر کوچه مدرسه، یک هیأت عزاداری خیمه سیاه زده و عکس بزرگی از. بهــروز!  در یک قاب سرمه‌ای که با خطی روشن زیرش نوشتند: همیشه به یادت هستیم.

اشک‌های لعنتی فکر آبرویِ مرا نمی‌کنند. چادر را روی صورتم می‌کشم و می‌پرم تو اولین تاکسی که جلو پام ترمز کرده.

یک چهارراه جلوتر. یک قیافه نیمه آشنا می‌بینم. چشمهای سیاهِ خمار و بینی قلمی همانی است که بود. اما صورت استخوانی، شکسته شده. موها فلفل نمکی. لبها سیاااااااااااااه

با یک دستمال در دست. و خُماآآآآآر. تلو تلو خوران خم شده روی شیشه ماشین‌ها. آیا تو همان فریدِ شوخ و شنگی هستی که مشت مشت پسته خندان می‌خورد و چشمک‌هایش دل هزاران دختر در شوق و آرزویش را می‌لرزاند؟

نگاهش به نگاهم می‌خورد. یاد روزی می‌اُفتم که خیلی جدی جلویم را گرفت و پرسید: امروز روز مادره، واسه مامانت چی گرفتی؟ و بعد خودش جواب داد: من که واسش یه بیست گرفتم تو درس نقاشی و مستانه خندید و من و همکلاسیم را هم به خنده انداخت. نگاهش در نگاهم کش می‌آید. آیا مرا شناخته؟ زیر لب می‌گویم: با خودت چی کار کردی پسر؟

خسته و نزار رو بر می‌گرداند و به سمت دیگری می‌رود. چراغ سبز شده است.

حجمی از درد در سرم می‌پیچد و قلبم از اندوه به هم ریزد. باید به خانه پناه برد و همه این لاشه‌های بدبوی به جا مانده از گذشته را دفن کرد. راستی بهروز را کجا دفن کرده‌اند؟ باید برایش فاتحه‌ای بخوانم، به جبران آن همه اسکورتی که از مدرسه تا خانه‌ام می‌کرد. به پاسخ محبتِ خاص و خالصش، و سایه بلند و امنش.

در آیه‌های حمد فرو می‌روم و به سر کوچه‌مان می‌رسم. زن جوانی دسته‌های یک ویلچر را گرفته و با مردی که روی آن نشسته در حالِ صحبت است. ترمز ویلچر را جلوی میوه فروشی محل می‌کشد و مرد را تنها می‌گذارد. تا مرد صورتش را برمی‌گرداند، آشناتر از بقیه، صورت نه چندانِ تغییر کرده‌ی دیـنو را می‌بینم که هنوز هم کپه‌ای از موهای روغن خورده‌اش به روی پیشانی افتاده. پاهایش را کجای گذشته جا گذاشته، نمی‌دانم؟!

شب است و فنجان چای در دست به صفحه تلویزیون خیره شده‌ام.

در شبکه سه‌یِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانه‌ای عاشقانه می‌خواند.

.تمام

 

 

و از نو آغاز.

اون روزایی که من یه غنچه‌ی نوشکفته در باغ نوجوونی بودم، مدرسه که می‌رفتم، شهر کرج سه تا جوون شاآخ داشت که بذر محبتشون تو دل خیلی از دخترهای اون روزگار پاشیده شده بود.

بهروز. قهرمان زیبایی اندام، قد بلند و هیکل خوش فُرم با صورت سبزه و اخم‌هایی مغرور که .

فرید اون پسر شاد و شیطون، خنده رویِ خوش صورت و خوش قد و بالا و یه کلام: همه چی تموم

و یکی دیگه که اسم واقعیش یادم نیست اما بهش میگفتند: دینو. با خرمن گیسوهایی که یک وری روی صورتش می‌افتاد و شبیه هنرپیشه‌ها و خواننده‌ها بود.

اینها گل سرسبد بودند که دخترها برایشان سر و دست می‌شکستند. یکی هم بود که به زحمت خودش را در دار و دسته اینها جا داده بود که هیچ رقمه به گرد پایشان نمی‌رسید. پسری چاق و متوسط قامت از تهِ محله فقر که پدرش یکی از معروفترین معرکه‌گیرهای کرج بود.

کی فکرش را می‌کرد سرنوشت این سه، اینقدر گره خورده با درد و ناکامی باشد؟

نه بلندی قامت و نه موزونی هیکل و نه زیبایی صورت و نه حتی ثروت پدر مادر، هیچکدام به دادشان نرسید و شاید همانها بلای جان و باعث چشم زخمشان شد.

حالا اسم و رسم و توسنِ رامِ بخت، زیر پای آن پسرک معرکه گیر است.!

در شبکه سه‌یِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانه‌ای عاشقانه می‌خواند.

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها