خداجون تو که خوب میدونی
من از اون بچه تنبلام.
که عشقِ خوابم.
که خوابَمَم سنگینه.
که به خاطر این خواب کوفتی، تا حالا خیلی از موقعیتهای خوبو از دست دادم.
پَ خدا جونم لُطفاً
قبل اینکه برم زیر این سنگه بخوابم.
و بیدار شدنم کار حضرت فیل شِه.
یوسفِ گم کرده مو برسون دورت بگردم
از اون بابت نوشت:
میگن وقتش که برسه، یکی یکی میان سرِ قبرِ اون چشم انتظارهای دلسوخته
و تَق تَق. میزنند روی سنگ قبرشون
که یاالله. بلند شو آقات اومده.
یه چی بی ربطِ با ربط! نوشت:
اینقده از این سنگ قبر قدیمیا دوست دارم.
مخصوصاً که رنگش سفید باشه
دست تراش. خوش خط.
روشَم برام آینه شونه و گل لاله بتراشید لُطفاً
آی خانوم اکبری روضه میخواند.
در داغترین لحظه غوغای اشکها میگوید: حاجت نگرفته نری ها. اون حاجت مهمت رو نیت کن.
و من غرق خیال می شوم.
کنار خیابان ایستادم.
ایستادنم کمی مشکل است. بار سنگینی در آغوش دارم!
بچه ها می دوند و شیرینی میگیرند.
بوی گل و گلاب و اسپند
سر بلند میکنم برای شکر.
زنی را میبینم که از طعنه زنندگان بود
در درگاهی پنجره گوشه پرده را به انگشت کنار زده و با بهت و خجلت نگاه میکند.
لبخند میزنم و میگویم:
دیدی بالاخره آقای ما هم آمد.
و هذا یوم فرحت به آل الله
برجعت الحسین علیه السلام
آی اون روز آوارگی ام به در خونه این آقا و آن آقا و این بانو و آن بی بی، تماشایی است
همانگونه که امروز در به در و آواره روضه هاشونم.
الهی بحق حسین
بحق جده
بحق ابیه و امه
بحق اخیه و اولاده
بحق اخته و اخیه عباس
و بحق شیعته و موالیه
اشف صدرهم و صدرنا بظهور و بحضور الجه
آمین
انتخابات بعدیِ ریاست جُمهوری کِـیِـه؟
میخوام به رأی بدم!!!
آره درست شنیدی، تعجب نکن
یه دلیل خوب دارم
آخه رئیس جمهوری که روز تولدت رو یادش باشه و دقیقاً تو اون روز خاص، کادویِ نقدی بریزه به حسابت، بسیار آدم شایسته، فهیم و قابلِ رأیی یِه!!
حالا حتی اگه اون هدیه نقدی، سودِ سهامِ عدالتی باشه که مَمود داد
که دو ساله تو گلویِ سامانه هاشون گیر کرده
و ارزشش شیش سال پیش، یه میلیون تومن بود
ولی حسن زد زیر میز بازی و گفت فقط پونصد می اَرزه
حتی اگه دلار شده باشه پونزده تومن و پونصد تومن پول شامِ یه هفته تو هم نَده
آره علیرغم همه اینها، بازم شایسته رأی دادنه!!!
فَلِذا من دور بعدی بِش رأی میدم!
حتی اگه قانوناً نتونه کاندید بشه (قانون دیگه کیلو چنده؟) و رأیمو باطل اعلامش کنند، بازم بهتر از اینه که مثل این دفعه، رأیَمو بچپونند زیر فرش مسجد!!
بیشتر نوشت:
- آقا به جان عزیزِ خودشون، استدلال خیلیا برای رأی دادن به ، از این استدلال منم سخیف تر بود. قِر کمر و الکسیسو بیار و کُنسرت! یادتون که نرفته.
حالام که نون ندارن بخورن تا جون برای قِرِ کمر داشته باشند، خاله شونم(!) به خاطر پِهِن شدنِ پول ملی پـَر! کُنسرتها هم که یکی یکی به دلیل عدم استقبال و گرونی، کنسل میشن، ما رو مقصر میدونند!!
خدایا از این جماعت چشم و دل کورِ زبون درازِ پُر رویِ همیشه طلبکار، به خودت پناه می بریم.
- از جمله افتخارات معدودِ دوران زندگیم اینه که نه به مَمود رأی دادم نه به . یعنی این همه بصیرت خداییش افتخارم داره
- عکسها همه واقعی است.
و امّا آخرین خبری که از دختر عموها دارم مربوط به حدود ده سال قَبله!
ربابه، عروسِ عموش و زن داداشِ رقیه شده.
ثریا هم با یه پسری ازدواج کرد و صاحب یه پسر شد اما تو همون سالهای اول زندگی مشترک، طلاق گرفت و واردِ کار فیلمبرداری از مجالس شده انگار.
رقیه هم تا اون زمان، مجرد بود.
ولی اون بچه های سرخوش با لپهای گلی و چشمهایی که از شادی و سادگی برق میزد، منو اون قادری محبوبشون رو هنوز یادشون هست؟
و اینکه اگه منو باز تو خیابون ببینند، با سرخوشی صِدام می کنند؟
اگه بدونند که چقدر محتاج اون صدا کردنهای با محبتشونم
که اگه میدونستند، همین امروز باباهاشونو برای چراغونی دلِ تاریک و غمگینم، روانه خونه ی سوت و کورم می کردند!!
آخرین بار کسی که با شادی صداتون کرده، کِی بوده؟ یادتون میاد؟
دبستانی که بودم، یه دختره همکلاسیم بود به اسم رقیه. سال بعد، دو تا از عموهای متأهل رقیه، به همراه خانواده هاشون، عمویِ مجردش و مادر بزرگش، از شهرستان کوچیدند به کرج. عموهای رقیه، هر کدوم یه دختری همسن رقیه داشتند به اسمهای ثریا و ربابه. به این ترتیب سه تا دختر عمو، همکلاس من شدند.
بعد اینا یه خونه نیمه ساز خریدند و چون پدرهاشون همه آدمهای زحمتشکی بودند و در انواع اقسام فعالیتهای ساختمونی مثل برق و معماری و لوله کشی، سر رشته داشتند، افتادند به جون خونه تا روبه راهش کنند. اما چون وضع مالی خوبی نداشتند، نتونستند خونه دیگه ای تهیه کنند و خانواده هاشونم همگی تو یکی دو اتاق همون ساختمون، ساکن شدند. اتاقهایی که هنوز آجری بود (گچ نشده) و به جای در، از چارچوبشون، پرده پارچه ای آویزون بود. (ببینید زنهای اون زمان چقدر قانع و بِساز بودند که حاضر می شدند به خاطر وضعیت اقتصاد خانواده، به زندگی تو اتاقهای نیمه ساز همراه با خانواده شوهر، رضایت بِدَن و صداشونم در نیاد. حالا به عروسای این دوره زمونه اینو بگو. جیگرتو سفره میکنند!)
میگفتم! تعداد این خانواده بزرگ، بیش از سی نفر بود. چون هر برادر هشت نُه تا بچه داشت و تازه گفتم که مادربزرگ و برادر مجردشون (عموی دخترها) هم با اونا زندگی می کردند.
یادمه هر وقت میرفتی نونوایی، دو نفر از این خونواده تو نونوایی بودند :) چون مصرف نونشون بالا بود. تازه دو تایی هم میرفتند چون تعداد نونی که میخواستند زیاد بود و به یه نفر اون مقدار نون نمیدادند! (هیع. روزگار سخت بچه دهه شصتیها!)
خاطرات بامزه این خونواده زیاده.
مثلاً مادر ربابه به اصطلاح دخترزا بود و پنج شیش تا دختر قد و نیم قد داشت. با این همه هر سال به عشق پسر دار شدن، یکی دیگه میزایید و باز هم دختر میشد. ربابه هم هر سال با یه جعبه شیرینی میومد مدرسه و کامِ ما از تولدِ خواهرِ جدیدش شیرین میشد.
یا اینکه یه بار یکی از دخترها تعریف می کرد که: نصف شب از درد شدیدی تو پام از خواب بیدار شدم. انگار یه کوهی افتاده بود رو پام، با هزار زحمت پامو از زیر اون کوه! کشیدم بیرون، یهو صدای آخ چند نفر بلند شد :) همگی پاهاشون افتاده بوده رو پای این طفلکی
یا مثلاً میگفتند که شبا اگه یکمی بخوای تو خواب غلت بزنی، احتمالاً پات تو دهن یا چِش و چال یکی میره :) چون جاشون واقعا کم و تعدادشون زیاد بود.
با این همه مشکلات و سختیها، خوشیهاشون هم کم نبود.
حالا کاری به اینایی که گفتم ندارم، همه مقدمه بود تا برسیم به جواب اون سوال اول.
این خونواده همونطور که گفتم خیلی پرجمعیت بود و اکثر جمعیتشون هم بین یک تا هفت هشت سال، سن داشتند. یعنی یه چی حدود بیست تا بچه زیر ده سال. همگی دخترعمو پسرعمو. خیلی هم بامزه و صمیمی و بی شیله پیله (صفت اکثر بچه های شهرستانی دهه شصتی)
ساختمونی که اونا زندگی میکردند، نبش خیابون اصلی محله ما بود و حیاط نداشتند، فلذا همیشه خدا این بچه ها جلو در خونه وِلو بودند و مشغول بازی.
یه بار دخترعموهای همکلاسی، منو به خونه شون دعوت کردند و منم با اجازه مادرم، رفتم خونه شون و براشون شیرینی و هدیه بردم. از اون به بعد، بچه های اون خونواده منو میشناختند و محبت بی دریغی نثارم می کردند.
اون زمونا، بچه مدرسه ای ها همو به اسم فامیلی صدا می کردند.
یادمه هر وقت از جلو در خونه اینا رَد می شدم، اون جمعیت حدود بیست نفره از بچه های ساده و سرخوش، با شادی بی حدی صدام میکردند: قادری. قادری. قادری. هِی هِی و دست هم میزدند!
بعد دورم می کردند و کلی از خودشون جیغ و هورا و از این اصوات شادی دَر می کردند.
آخ که چقدر کیف داشت
بماند که گاهی هم معذب میشدم و خجالت میکشیدم از رهگذرا (که البته همگی آشنا بودند تو اون محله قدیمی و اصیل)
اما امروز، نمیدونم چرا یه هویی یادِ اونا افتادم و دلم سخت، براشون تنگ شد.
آیا شما تا حالا تجربه مشابهی از این همه محبت و شادی که یه دسته بچه ی ساده و بی غل و غش، نثارتون کنند، داشتید؟
من که هر وقت یادم میوفته، گریه ام میگیره.
چی دادند بهمون که اینقدر هفت رنگ و سخت و سنگدل و غمگین شدیم؟
تِم این پست: یه نفر داره، جار میزنه جار . آهای غمی که. مثل یه بختک. رو سینه من. شده ای آوار. از گلوی من دستاتو بردار
امروز آبجی سهیلا تو پیج اینستاش نوشت:
هر خونه ای که حیاط نداره، حیات نداره.
منم لایکش کردم و عمیقاً با این حرف موافقم اما.
میخوام براتون از یه خونه ای بگم که حیاط نداشت
ولی تا دلت بخواد توش حیات موج میزد
یه هویی یادشون افتادم و تو پست بعدی ازشون مینویسم ان شاءالله
خدایا حال دلِ همه مونو خوب کن
یه شوق عجیبی افتاده تو سینه ام.
بعدِ اون حرفهایی که دیشب
یکی از اهالی خونه زَد
که بویِ خوف
و رَجا می داد
میدونی. حضرت بــَــهـــآر داره میاد.
کلیک
فقط خدا کنه از زله تهران نمیریم.
کلیک
اونقدر خوش
حآلم که.
دلم میخواد همه ی دنیا رو خونه تی کنم.
یا الله یه جارو بدید بِهِم.
میخوام همه ی کوچه ها رو جارو بزنم.
خداجونم میشه به آسمونت بگی آب بپاشه؟
کلیک
از بابتِ عنوان نوشت:
بــَهـــآر ِ ما خیلی با بهار بقیه فرق داره
واسه همینه قامت کشیـــده و با تاجی بر سر نوشتمش :)
آی خانوم اکبری روضه میخواند.
در داغترین لحظه غوغای اشکها میگوید: حاجت نگرفته نری ها. اون حاجت مهمت رو نیت کن.
و من غرق خیال می شوم.
کنار خیابان ایستادم.
ایستادنم کمی مشکل است. بار سنگینی در آغوش دارم!
بچه ها می دوند و شیرینی میگیرند.
بوی گل و گلاب و اسپند
سر بلند میکنم برای شکر.
زنی را میبینم که از طعنه زنندگان بود
در درگاهی پنجره گوشه پرده را به انگشت کنار زده و با بهت و خجلت نگاه میکند.
لبخند میزنم و میگویم:
دیدی بالاخره آقای ما هم آمد.
و هذا یوم فرحت به آل الله
برجعت الحسین علیه السلام
آی اون روز آوارگی ام به در خونه این آقا و آن آقا و این بانو و آن بی بی، تماشایی است
همانگونه که امروز در به در و آواره روضه هاشونم.
الهی بحق حسین
بحق جده
بحق ابیه و امه
بحق اخیه و اولاده
بحق اخته و اخیه عباس
و بحق شیعته و موالیه
اشف صدرهم و صدرنا بظهور و بحضور الحجه
آمین
به دکتر همکارمون که پزشک مستقر در پژی هست گفتم: دکتر امروز رو به خاطر بسپار!
و می نویسم تا خودم هم به خاطر بسپارم.
روزی که بحثمون در خصوص طب الهی و پزشکی استعماری بالا گرفت
و من بنا به چشمک نشانه ها.
که این روزها در تاریکی های دنیا سوسو می زنند
گفتم:
دکتر. به زودی خواهیم دید که پشت پرده چیست
و حق با کیست.
پ ن 1: دکتر میگفت: خدا اسرار آفرینش و از جمله درمان بیماری ها رو به صورت پازلهایی برای بندگانش تعریف کرده و عشق می کنه که بنده ها دونه دونه این پازل ها رو کشف کنند.
من معتقدم که این حرف درسته. اما خدا همیشه میانبُرهایی هم تعریف می کنه و راه حلهای به ظاهر ساده، برای اکثریت بنده های عامی و اُمّیش. در کلام معصومین و فرستاده های راستینش. تا بنده هاش معطل اون یه عده آدم باهوشی که دنبال کشف اسرار هستند، نمونند.
درمان بیماری ها مشخص و معلومه، اگه دستورالعمل زندگی رو بر مبنای وحی الهی قرار بدی، معصومین ما، برترین طبیبان عالم هستند
و من نسبت به دانشِ روزِ پزشکی که تحت سیطره گروهکِ صهیونیسته بی اعتمادم
صهیونیستی که در اون، جان، مال و ارزشهای هیچ انسانی ارزشمند نیست چطور میتونه منبع سلامت و بهداشت جان و تن دیگر انسان ها باشه؟
و مدعی درمان اونها درحالیکه رد پاش در تولید بیماریهای جورواجور همیشه مشخص و مسجل بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و وزارت بهداشتی که طب انبیاء و معصومین رو محدود و حتی ممنوع میکنه!
در حالیکه به انواع تولیدات تراریخته، بیماری زا و ناسالم، مجوز تولید و علامت تأییدیه میده
چطور می تونه قابل اعتماد و استنادِ منِ معتقد به اسلامِ عزیز که داعیه کاملترین برنامه جامع زندگی برای انسانهاست، باشه؟
پ ن 2: اگه یکی تونست ثابت کنه چرا کشوری مثل آلمان که بالاترین تولید داروی شیمیایی رو داره، چرا خودش و مردم بیشترین استفاده کننده از گیاهان دارویی و کمترین استفاده کننده از داروهای شیمیایی هستند، در حالیکه منش آلمانیها بیشتر فاشیستی و نژادپرستانه و منفعت مالی طلبانه بوده (آلمانیها گرون باز ترین تولیدکننده در دنیای صنعت هستند)، اون وقته که من دست از شک و تردید مطلقم نسبت به پزشکی نوین برخواهم داشت و میشینم پای میز مذاکره و مباحثه.
پ ن 3: هفته
دیگه، سه شنبه، یه روز عالی برای حجامته (سوم اردیبهشت 98)
به کوری چشم پزشکی صهیونیست و وزارت کشتار! بِه نَداشت، بریم یه حجامتی بزنیم بر بدن تا ان شاءالله سالم بمونیم تا دولت کریمه آقاجانمونو ببینیم
پ ن 4: خداجون. لطفاً زودتر اون خورشید پشت پرده ابر رو بی نقاب بتابون. تا من، بیشتر از این مجبور به بحث با دوستان نشم. خداییش ضایمون نکنی عزیزترین
می فرمایی: أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ
میگم: نه ندیدم و فقط شنیدم
اما میشه عوضش نشونم بدی: کیف فعل ربی بآصحاب سفیانی فی بیدا؟
و این یعنی همون دعای همیشگیِ عجّل لِولیک الفرج قبل موتی
پ ن بی ربطِ با ربط!:
یکی از مدعیان پیامبری، در جواب فراخوان قرآن درخصوص آوردن سوره ای نظیر سوره های قرآن، چنین آوردند:
الفیل و ما الفیل، له خرطوم طویل و له ذنب وبیل!
که معنیش میشه: فیل. و تو چه می دانی فیل چیه؟ یه خرطوم بلند داره و یه دُمِ کوتاه!
خدایا شکرت که همه دشمنانِت همینقدر احمق و ذلیلند!
نفله رو یادتون هست؟
همون رئیسی که تا میتونست چِزوندَتَم!
امروز فرم تسویه حسابشو آورد که امضاء کنم.
امروزی که من رئیسم و اون مستعفی!!
همچین که امضاء میکنم، یاد اون روزی میوفتم که بهش گفتم:
تو اداره، ما سنگ ریزههای تهِ جوبیم و امثال شما آب رَوان.
شما میرید و گاهی ما رو میسابید و جابهجا میکنید.
ولی مهم اینه که شما رفتنی هستید و
ما (تا زمان بازنشستگی یا مرگمون) تو این ادارات موندنی!
حالا ببین کِی بشه که بِری و ما یه نفس راحت بکشیم و بخندیم!!
لبخندی میاد رو لبم
نه این که از برگشتن ورق روزگار به نفع خودم و به ضرر اون خوشحال باشم نه!
خندهام میگیره از اینکه هیچ کدوم
از روزای بد این دنیا موندنی نیست.
از اینکه ماها چقدر غافلانه تلاش میکنیم که
برخلاف جریانِ دنیا شنا کنیم
و از اینکه اگه خدا بخواد چه آسون کارها برعکس میشه.
به قول آبّام: یا رب نظر تو برنگردد، برگشتن روزگار سهل است
پ ن: اشتباه میکردم. نه فقط اون که خود منم رفتنیم!
و تو این رفتنها،
کاش اونچه که از آدم میمونه، خاطرهی خوب باشه.
آبّا = پدربزرگ به طالقانی
پُر از انرژیه
خوش بین به زندگی
واقع بین به سختیها
از هر چیزی لذت می بُرد
خودِ خودش بود
بی شیله پیله
ساده
شاد
مهربون
امیدوار
پرتلاش
نجیب
قدردان
آسون گیر
اگه بخوام خوبیهاشو بشمرم، تا ته این پست کم میارم
با اینکه ندیدمش (از نزدیک)
و با اینکه ارتباطمون به این وبلاگ نویسیها خلاصه می شد
اما هر وقت میخوندمش خوشحالیش به منم سرایت می کرد
تا اینکه آخرین پستهاش بوی غم گرفت
بویِ نایِ ناامیدی
بویِ خستگی
توی دلم گفتم: ازدواج تو رو هم افسرده کرد جانم؟
ولی باز ته مَه های خیالم امیدوارم که خوش حال باشه
مدتیه نیستی سمیرای من؟ باز کجا بی خبر خونه تو عوض کردی و آدرس ندادی؟
دعای خیرم با توست
خب خیلیهاتون احتمالاً بدونید که من از اداره محل کارم تقریباً بیزارم
یعنی خیلی اذیت میشم بابت وقایع این اداره
ولی خب به قول معروف چاره چیه، باید ساخت
بعضی وقتها برای اینکه خودمو آروم کنم میشینم و خوبیهای اطرافمو میشمُرم
حالا اندر مزایای این اداره یکیش اینه که مکانِ فیزیکی اداره مون در بَرّ و بیابونهاست
درسته از امکانات دوریم و بعضاً به خاطر همین دوری دچار زحمت میشیم
اما حُسنش در اینه که از آرامش و هوای خوب بیشتری برخورداریم
و اینکه.
اطرافمون پُره از باغات و زمینهای کشاورزی
که در چهار فصل سال، مناظر زیبایی دارند
و حس خوب رویش گیاهانی که از ابتدا تا انتها شاهدش هستیم
یکی از این زمینها، یه گندمزار بزرگه که هر صبح از کنارش رد میشیم و من غرقِ زیبایی و شکوهش میشَم
فکر کن از وقتی که زمین خالی و شخم خورده است. تا وقتی دونه می پاشَن و کلاغها توش عروسی می گیرن!
تا دونه ها سبز میشند و جوونه هاشون سَرَک می کشند
تا قداشون بلند میشه و خوشه می بندند.
تا هر روز می بینی که رنگشون عوض میشه و برشته تر و طلایی تر می شَن.
همه ی اینها رو تو شاهد هستی و در این معجزه طبیعت شریکی
اینها رو نوشتم تا یادم نره اداره مون، خوبیهایی هم داره
که من اگه بخوام ناشُکر باشم، فراموششون می کنم!
خدایا به هرچی دادی شُکر
و به هرچی مدبرانه ندادی شُکر
شعر این عکس از خانم رزیتا نعمتی است، البته با اندکی تغییر
بابت کلمات خارج از ادب، عذرخواهی میکنم. اگر زیادی حساس هستید، نخونید.
قبلش یه مقدمه بگم تا بهتر در جریان قضیهای که اسمش اینقدره بدبوئه! قرار بگیریم.
اداره ما، علیرغم اینکه در خیلی چیزها کمبود داره و جزء نواحی و ادارات محرومه، اما از حق نگذریم از حیث بعضی چیزها، زیادیم داره! و خودکفا محسوب میشه.
یکی از این چیزهای زیادی، توالت یا همون سرویس بهداشتیه.
کلاً هرجای پژی که سَرَک بکشی، یه سوراخی هست که سرش سنگ توالت گذاشتند و منتظره تا تو بری بشینی و با خیال راحت، ب. (اجابت مزاح کنی!)
بماند که برخی از اتاقهای کاریش هم در حقیقت توالتی بیش نیست، بس که ملت توش می. (ولش کن بابا، بحث فلسفی شد!)
در بین تمامی توالتهای پژی، یکیش هست که با اینکه مالی نی، اما خیلی طرفدار داره. حالا اگه از هرکی بپرسی چرا؟ میگن که چون این مستراح، طبقه همکف واقع شده (بر خلاف بقیه که زیرزمین طوری هست) و ماها همه پادرد داریم و اِل و بِل. اما من میگم که این دلیل اصلی محبوبیت مستراح کذایی نیست. بلکه دلیل اصلیش اینه که سالیانِ ساله، درِ این مستراح قفله و تعداد معدودی که کلیدش رو دارند، میتونند ازش استفاده کنند.
فرویدِ کوفتی گفته بود هرکیو از هرچی منع کنی، حریصتر میشه، حکایت این مستراح هم همونه.
حالا یکی نیست بیاد بررسی کنه، چرا در این مستراح قفله و چرا باید فقط تعداد محدودی ازش استفاده کنند. تو این قضیه، یه دلیل محکمِ منطقی نهفته است که از چشم همه، از جمله روسای پژی پنهان مونده و فقط زمانی چشمشون به حقیقت امر وا میشه که یک دل سیر تو پژی بِرینَن و وقتی دارند خبرشونو میبرن، تازه میفهمن که عِه قضیه این بوده!
با این مقدمه، نظر شما رو به تاریخ ده سال گذشته پژی در حوزه ریاست و توالت! جلب میکنم.
اواخر سال 88 بود که رئیس گوخیک! اومد پژی. لازم به ذکره که اسامی تغییر یافته اما به شدت به اسامی واقعی، از نظر تلفظ آوایی و معنایِ معنایی! شبیهه. مثلاً همین رئیس گوخیک، (گوخیک به طالقانی یعنی کسی که شکمش مثل گاو میمونه و خیلی دَله و پرخوره) اونقدری از پژی خورد که گابی از کلاه قرمزی نخورد. میگن الانا نصف جنگلهای شمال مال اونه!
داشتم میگفتم، رئیس گوخیک که اومد، دستور داد توالت مذکور، بازگشایی بشه. به دو روز نکشید، بوی گند تمامِ پژی رو گرفت، تازه فهمیدن چه گ.ه.ی خوردن! دستور دادند توالت پلمپ شد.
چندماه گذشت و با رایزنیهای صورت گرفته، جماعت کلیددار، مجدداً مجاز به استفاده از مستراح مذکور شدند. همه چی داشت به خوبی و خوشی پیش میرفت که رئیس گوخیک رفت و رئیس بادَوی! جاشو گرفت.
بادَوی آدم بدی نبود، اما به شدت تصمیمات باد دار! میگرفت. یکی از خانمهایِ همیشه معترض رفت پیشش و تو یه جلسه رسمی داد کشید: چرا امور اداری (ما رو میگفت) واسه خودشون توالت اختصاصی دارند و من باید برم زیرزمین بشاشم؟
حالا بگما، توالتهای زیرزمینی، هیچ مشکلی از نظر بهداشت و تمیزی و امکانات ندارند. فقط نمیدونم چه مَرَضیه ملت گرفتارشَن (همون مرض فرویدی!) که حتمنی باید از اون سر پژی بکوبند بیان سمتِ ما، خودشونو تخلیه کنند!
اینجوریا شد که بادَوی هم دستور به آزاد شدن مستراحه داد و وقتی یکی دو روز بعد، بویِ گند، بالا زد، تصمیم گرفت ریشهای و اساسی مشکل رو حل کنه!
این شد که به معاونش، نِفله! (که معرف حضور خیلی از دوستان هست و رئیس سابق الاسبقین منه) دستور داد که توالتها رو بالکل بازسازی کنند. یه چندماهی کار طول کشید و چند ده میلیون ناقابل خرج شد و مستراح مذکور تبدیل شد به سرویس بهداشتی. کُلَنی شیک و تر و تمیز و به روز، مجهز شده به توالت فرنگی و با افزایش تعداد اتاقکهای خصوصی!
اونقدری مستراحه باکلاس شده بود که دیگه اصلاً نمیشد بهش گفت مستراح، باید کامل و دقیق صداش میزدی: سرویس بِهداشتی اُر تویلِت!
از خوشی مستراح قشنگمون دقایقی نگذشته بود که ناغافل دیدیم ای دادِ بیداد، جهت این سنگ توالتا رو به قبله است و چون پولهای زیادی خرج شده بود و دیگه نمیشد کاریش کرد، در یک تصمیم مشترک المنافع همگی تصمیم گرفتیم سرِ سنگها، اندکی مایل بشینیم و زاویه جیشمونو تنظیم کنیم و با این تغییر موضع، این مشکل هم مثلاً حل شد.
آمــّا مهم اون مشکل اولیه بود، که همچنان باقی موند. سرویس شیک و پیک و در بازِ کذایی، باز هم تاب نیاورد و بویِ گندش بالا زد.
این بار خیلی جدی، درش رو بستند و روش اطلاعیه چسبوندند: سرویس بهداشتی خراب است!
خرابی سرویس مذکور، من یکی رو خیلی با مشکل مواجه کرد. چون موقعیت اتاق اداری ما یه طوریه که نزدیکترین سرویس بهداشتی زیرزمین به ما، از جمله شلوغترین و پرترافیکترین سرویسهای اداره است. گلاب به روتون، منم که راست روده! هر وقت میدویدم سمت مستراح، اشغال بود.
از سوی دیگه، این سرویس، دقیقاً روبه روی نمازخونه قرار داشت و سر ظهرها، واسه وضو گرفتن، غوغایی بود.
یک روز رفتم پیش رئیس اون وقتم! و بهش گفتم: میشه کلید این مستراح قفله رو بهم بدی؟ من قول میدم ازش استفاده اون شکلی! نکنم. فقط سر ظهرا توش وضو میگیرم. طرف خیلی شیک و مجلسی گفت: خرابه عزیزم. آب نداره!! (عزیزم گفت، فکر بد نکنید، خانوم بود!)
حالا بماند که بعدِ چند وقت، سر و کله بعضیا پیدا شد که یواشکی کلید داشتند و از سرویس استفاده میکردند. کسانی که اصلاً در محدوده اون سرویس اتاقشون نبود ولی نور چشمی بودند دیگه!
دوران نورچشمی بودن این جماعت هم سپری شد و مدیر جدید دیگهای سر کار اومد. اولِ کار، برای اینکه خودی نشون بدیم، رفتم پیشش و کلید مستراح زنونه رو طلب کردم. اونم بی حرف و حدیثی، تقدیم کرد.
مِنبعد بود که از اون سرویس استفاده کردم تا الآن.
حالا رئیس گاوَندی! کمتر از یک ساله که رئیس پژی شده.
صبح اولِ وقتِ شنبه که اومدم اداره و طبق معمول، اولین جایی که میرم سرویس بهداشتیه! دیدم که بَه بَه. سرویس عجب خوشگل شده. یه گلدون این طرف سمت خانمها، یه گلدون اون طرف سمت مردا، یه گلدون درخچهای بزرگ هم جلوی در! فقط بدیش اینه که موقعیت مکانی مستراح، از نظر نور و هوا! طوریه که شک ندارم گلدونها به یک هفته نرسیده پژمرده میشن.
از اون طرف هم، در سرویسها چارطاق باز بود. اولش گفتم شاید نظافتچی یادش رفته قفل کنه اما بعدش خبر رسید که نه خیرم! رئیس جدید دستور داده سرویسها باز باشه.
حالا روز از نو و روزی از نو
ما هم که از دورِ باطل این تصمیمات و دستورات روسا، بالکل سِرّ شدیم، دستمونو گذاشتیم زیر چونهمون تا ببینم کی گندِ مستراح بالا میزنه و باز هم درش رو میبندند و ما رو به چه کنم چه کنم گرفتن کلیدِ جدید میندازن. آخه یکی نیست به این روسا بگه، اول دلیل قفل شدن مستراح رو بپرس، اگه قانع نشدی، بازش بذار.
و اون دلیل اینه که چاه سرویس این قسمت، مشکل اساسی داره، ریشههای عظیم و ضخیم چندتا درخت قدیمی توش گیر کرده و استفاده بیش از حد محدود از اون، باعث بالا زدن چاه و کثیفی و بوی گند میشه!
اما کدوم رئیسیه که اینو بفهمه. زمانی میفهمه که دیگه کار از کار گذشته.
یه این مستراح رو واسه ما نگه دارین راحت توش بشاشیم. مرسی اَه
تو محله قدیمی، کمی جلوتر از خونه ما، یه چهارراه بود که سرش یک تیر برق قدیمی چوبی کاشته بودند به فاصله یک متری از دیوار یه خونه کهنه سال.
اونجا پاتوق پسرای محل بود و چشم و چراغ دخترای محل!
جماعت ذکور جوان، روزها به دیوار خونه تکیه میزدند و آمار دخترای محل رو میگرفتند و شبها کورسوی همون چراغ بالای تیر، روشنی بخش گپ و گفتهای دوستانهی تا اِلاهِ صبحشون بود. خلاصه که امامزاده تیرِ محله، همیشه زائرهای خودشو داشت.
یادمه با دوستم از مدرسه میومدیم و چند لحظه ای جلو در خونه ما به هوای خداحافظی معطل میکردیم. تو اون چند لحظه، چنان غریو شادی از سمت تیر می اومد انگاری همین الساعه تیرک! حاجتها روا کرده. آری ما هم یک زمانی حاجت کسانی بودیم!!! مادرم بعدها قدغن کرد همان چند لحظه معطلی جلوی در خانه را (شما بخوان روبروی امامزاده تیر).
سالها از آن روزها گذشته و حالا امامزاده سوت و کورتر از خانه نیمه آوار شده پشتش است.
چراغش شکسته و تیر چوبیش از آتش یک چهارشنبه سوری سیاه شده
و زائرانش. آه زائران آواره اش. با سرنوشتهای نگفتنی
با معرفت ترینشان کمال. چندسالیست زیر خاک خفته، روی سنگِ قبرش نوشته: سرنوشتم بر خلافِ آرزوهایم گذشت!
زیباترینشان قاسم چشم آبی مهاجری آواره در آلمان روزگار میگذراند.
رحمانِ نجیبش بی سر و همسر، پادویِ قهوهخانههای نیمه متروک.
محمدِ خنده رویش، ساقی و سارقی مچاله شده در زندان.
علیرضایش که زمانی عاشقی دلخسته بود، اینک خستهایست از اعتیادِ روزگار.
و رضا. آن رضای مهربان و همیشه یاریگرش، ورشکستهای فراری از دست طلبکارها که دخترکش بی اذن و حضور او بر سر سفره عقد مینشیند.!
راستی چرا امامزاده تیر حاجت هیچکدامشان را نداد؟
پ.ن: این دردنامه و اسامی آن واقعی است.
دبیرستان شرافت پس از روزگاری باز هم دبیرستان شرافت خواهد بود، اگر لطف یا قهر روزگار شامل حالش نشود و نامش عوض نگردد.
دبیرستان شرافت پس از روزگاری، بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، تبدیل به ساختمانی قدیمی و فرسوده خواهد شد و آجرهایش، شعر سیاهی و تیرگی خواهند خواند.
درهای چوبیاش ریش ریش خواهند شد و پنجرههای شیشه شکستهاش، اسباب بازی کودک باد.
دیوارهایش، دیوارهایی که دفترچه خاطرات هزار سرمهای پوشِ1 اسیر رویاهاست، همان دیوارهایی که سخاوتمندانه با سینهای گشاده، نوشتههای بدخطی را در اختیارِ چشمان مضطرب سر جلسه امتحان میگذاشت2، آن زمان شکم خواهد داد و استخوانهای آهنیاش، پوک خواهد شد و این لغت نامه بزرگ تقدیر، که هزار واژه از امید و آرزوی دخترکان نونهال را در سینه خود دارد3، پیـــر خواهد شد و آرزوهای نوشته شده روی آن، زیر آوار مدفون خواهند شد.
و حیاط مدرسه. که امروز سرشار از شادی و زنگ خوشِ زندگی است، چون اوسنک گویی4 سالخورده، هر شب داستانی تازه از دلدادگی یاسهای سرمهای پوش را برای جوجه جغدهای خود خواهد گفت.
و از غصه تیرهایِ فراموشی، تورِ بازی وسط حیاط، اسیر تارهای عنکبوت خواهد شد.
و تختههای سبز کلاس، که با بیعدالتی تمام، به تختههایِ سیاه مشهور شدهاند، پس از سالها گچ خوردن، به سفیدی خواهند زد و اگر تا آن زمان، از آسم نمرده باشند، از دوری دستهایِ ما دق خواهند کرد.
هنوزم متحیرم که چرا به تختههای این همه سبزمون میگفتند تخته سیاه!
و گوش موزاییکهای کفِ کلاسها، از ســکــوت کـَر خواهند شد.
و آبخوریهای مدرسه، پس از سالها چکه چکه اشک ریختن، از تشنگی خواهند مُرد و قربانی آخر این دِرام، نیمکتها خواهند بود.
نیمکتهایی سرد و سوخته که باز هم سادهتر از سادگی، به انتظار زخمهای گرمی خواهند بود که سالها پیش، بر سینه پاکشان، نقش عشق را معنا کرد. تا همواره عِقدی از رویای دخترکی سرخ و تبدار، با خودکارهای بیجوهر بر گردنشان خودنمایی کند و من در جواب این سوال که: در آن روزها چه کسی در نمازخانه مدرسه دعا خواهد کرد: خدایا امروز از من فیزیک نپرسه، خدایا تو رو خدا امتحان نگیره میمانم!
آیا در آن سالها باز هم کسی در جامیزهای قراضه، برگههای امتحانی مچاله شده از خشم را خواهد یافت؟
آیا پس از بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، کسی زیر بوتههای گل نسترنِ حیاط مدرسه، پفک شور خواهد خورد و اشک شور خواهد ریخت؟5
آیا باز هم صدای شور و هیاهوی بچهها وقتِ تعطیلی مدرسه، خونِ شادی را در قلبِ مهربانِ شرافت خواهد ریخت؟
آیا بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، در هوایی سرد، کسی به روی شوفاژهای مُرده کلاس، دستهای گرمِ زندگیاش را خواهد چسباند؟
آیا تخته پاککنهای خیس، باز هم به دیدار گچهای رنگی خواهند رفت و آیا در آن روزها که میآید، دخترکی هراسان، دست بر سینه کاغذ سفید پاکیاش خواهد کشید و جواب سوالِ دلبستگیاش را از دوست خود، خواهد پرسید؟ و آیا دوست او، خود جوابِ سوال 16 سالگی! را خواهد دانست؟
آیا اگر در آن سالها که میآید، من به اینجا برگردم، کلاس پرخاطره 202 ساختمانِ جنوبی دبیرستان شرافت (که همه از این ساختمان متنفر بودند و من نه) مرا باز خواهد شناخت؟ و نیمکتی که امروز بر روی آن نشستهام، آن روزها که میآید، دستهای پیرش را به دستهای پیرم خواهد داد و تخته سبز، اگر همچنان باشد، عطر وحشت آن روزی که تمرین عربی را بلد نبودم، در طبله خاطرات گچآلودش حفظ خواهد کرد؟
و من. وقتی از کنار تور زمین بازی رد میشوم، صدای شادی روزی که تیممان (قرمزته!) برنده شد را خواهم شنید و یک نمرهای که دبیر متعصب و قرمز دوست فیزیک، صله وار! به ما داد را فراموش نخواهم کرد؟
و امروز که شرافت، یکی از آن دبیرستانهایی است که خیلیها آرزو دارند قدم به درون آن بگذارند6 و خیلیها به درس خواندن در آن به خود میبالند، آیا پس از سایه سالهایی بدون مرمّت و تعمیر، باز هم کاخ رویایی دختران کرج خواهد بود؟
و من آیا باز هم به بوتههای نسترن حیاط آن خواهم نازید و باز هم از صدای مرغ و خروسهای خانه سرایدار که مزاحم کلاسِ درسمان میشد، خنده خواهم کرد؟
و آیا هرگز به آن باز خواهم گشت تا در کلاسهایش به دنبال نوجوانی کوتاه خود بگردم؟7
آیا درهای مدرسه باز به رویِ بهارِ بودن باز خواهد شد و مرا به چهارراهِ حادثه عشق رهنمون خواهد کرد؟ و من باز هم در میان آزادگانِ شهرِ شرافت، شعر خواهم خواند؟8 و این مدرسه بهاریِ امیدِ امــیدِ ایران!!9 باز هم در خزان عمر من، بهاری و زنده و جوان و پُر امید خواهد بود؟
یا اینکه مانند من، در آن روزهایی که میآید، سنگینی بغضها و غمهایش را به روی عصایی تکیه خواهد زد و در سایه غبارآلود خاطرهها گم خواهد شد؟ 9
زنگ انشاء چهارشنبه مورخ 17 بهمن ماه 1375
سین.مریم.قاف - دختری از شرافت10
یاد همه اون روزها به خیر
دستخط من در آخرین روزهای مدرسه (سال آخر-دوره پیش دانشگاهی) با نام بردن از دوستانی که یک گروهِ خیلی صمیمی بودیم و الان از همدیگه بیخبریم!
پانوشتها:
امروز از خیابونِ نوجوانیهام میگذرم.
به یاد همه اون روزهای روشن میافتم. با چشمانم دنبال قیافههای آشنا میگردم. سر کوچه مدرسه، یک هیأت عزاداری خیمه سیاه زده و عکس بزرگی از. بهــروز! در یک قاب سرمهای که با خطی روشن زیرش نوشتند: همیشه به یادت هستیم.
اشکهای لعنتی فکر آبرویِ مرا نمیکنند. چادر را روی صورتم میکشم و میپرم تو اولین تاکسی که جلو پام ترمز کرده.
یک چهارراه جلوتر. یک قیافه نیمه آشنا میبینم. چشمهای سیاهِ خمار و بینی قلمی همانی است که بود. اما صورت استخوانی، شکسته شده. موها فلفل نمکی. لبها سیاااااااااااااه
با یک دستمال در دست. و خُماآآآآآر. تلو تلو خوران خم شده روی شیشه ماشینها. آیا تو همان فریدِ شوخ و شنگی هستی که مشت مشت پسته خندان میخورد و چشمکهایش دل هزاران دختر در شوق و آرزویش را میلرزاند؟
نگاهش به نگاهم میخورد. یاد روزی میاُفتم که خیلی جدی جلویم را گرفت و پرسید: امروز روز مادره، واسه مامانت چی گرفتی؟ و بعد خودش جواب داد: من که واسش یه بیست گرفتم تو درس نقاشی و مستانه خندید و من و همکلاسیم را هم به خنده انداخت. نگاهش در نگاهم کش میآید. آیا مرا شناخته؟ زیر لب میگویم: با خودت چی کار کردی پسر؟
خسته و نزار رو بر میگرداند و به سمت دیگری میرود. چراغ سبز شده است.
حجمی از درد در سرم میپیچد و قلبم از اندوه به هم ریزد. باید به خانه پناه برد و همه این لاشههای بدبوی به جا مانده از گذشته را دفن کرد. راستی بهروز را کجا دفن کردهاند؟ باید برایش فاتحهای بخوانم، به جبران آن همه اسکورتی که از مدرسه تا خانهام میکرد. به پاسخ محبتِ خاص و خالصش، و سایه بلند و امنش.
در آیههای حمد فرو میروم و به سر کوچهمان میرسم. زن جوانی دستههای یک ویلچر را گرفته و با مردی که روی آن نشسته در حالِ صحبت است. ترمز ویلچر را جلوی میوه فروشی محل میکشد و مرد را تنها میگذارد. تا مرد صورتش را برمیگرداند، آشناتر از بقیه، صورت نه چندانِ تغییر کردهی دیـنو را میبینم که هنوز هم کپهای از موهای روغن خوردهاش به روی پیشانی افتاده. پاهایش را کجای گذشته جا گذاشته، نمیدانم؟!
شب است و فنجان چای در دست به صفحه تلویزیون خیره شدهام.
در شبکه سهیِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانهای عاشقانه میخواند.
.تمام
و از نو آغاز.
اون روزایی که من یه غنچهی نوشکفته در باغ نوجوونی بودم، مدرسه که میرفتم، شهر کرج سه تا جوون شاآخ داشت که بذر محبتشون تو دل خیلی از دخترهای اون روزگار پاشیده شده بود.
بهروز. قهرمان زیبایی اندام، قد بلند و هیکل خوش فُرم با صورت سبزه و اخمهایی مغرور که .
فرید اون پسر شاد و شیطون، خنده رویِ خوش صورت و خوش قد و بالا و یه کلام: همه چی تموم
و یکی دیگه که اسم واقعیش یادم نیست اما بهش میگفتند: دینو. با خرمن گیسوهایی که یک وری روی صورتش میافتاد و شبیه هنرپیشهها و خوانندهها بود.
اینها گل سرسبد بودند که دخترها برایشان سر و دست میشکستند. یکی هم بود که به زحمت خودش را در دار و دسته اینها جا داده بود که هیچ رقمه به گرد پایشان نمیرسید. پسری چاق و متوسط قامت از تهِ محله فقر که پدرش یکی از معروفترین معرکهگیرهای کرج بود.
کی فکرش را میکرد سرنوشت این سه، اینقدر گره خورده با درد و ناکامی باشد؟
نه بلندی قامت و نه موزونی هیکل و نه زیبایی صورت و نه حتی ثروت پدر مادر، هیچکدام به دادشان نرسید و شاید همانها بلای جان و باعث چشم زخمشان شد.
حالا اسم و رسم و توسنِ رامِ بخت، زیر پای آن پسرک معرکه گیر است.!
در شبکه سهیِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانهای عاشقانه میخواند.
اولاً که نام مدیر» و مزایایِ مترتب بر اون رو که هر ماه تو فیش حقوقیتون دریافت میکنید، از کارِ من و امثالِ من دارید و الا که اظهر من الشمسه که نه تخصص، نه تجربه و نه حتی تعهدی در وجودتون هست که برای این پُست مناسب باشید. من اگه جایِ شما بودم، در چنین شرایطی، زبونمو کوتاه میکردم و دو دستی طرفِ مقابل رو میذاشتم رویِ سرم و یه کاری میکردم صداش در نیاد که گندِ کار من و ناشایستِ بودنم بلند شِه. منتهایِ مراتب، شما حتی در این خصوص هم ذرهای عقل و درایت و کیاست ندارید. خُب ندارید دیگه. چه میشه کرد.
ثانیاً بد نیست یه دوری تو کارتابل اداریتون بزنید و ببینید که چقدر دستورهای جورواجور، بعضاً غیرقانونی و کثیراً متناقض صادر میکنید. خیلی کارها رو به دیگران ارجاع میدید اما چند وقت بعد، از من پیگیری میکنید اونم با توپ پُر که چرا تا حالا انجامش ندادی. میدونی درسته که من در حیطه کاری خودم، عالمِ عامل محسوب میشم ولی خُب علمِ غیب که ندارم فلذا در مورد کارهایی که بدون اطلاع من به دیگران ارجاع دادی، نمیتونم کاری کنم.
خیلی وقتها هم بهت گفتم که این کار رو بده به من. اما از اونجا که خودت ذات خبیثی داری و تا لِفت و لیسی برات نباشه کاری انجام نمیدی، فکر کردی همه مثل خودت کافرند. اینه که در مقابل این حرف خیرخواهانه من، جبهه گرفتی و به زعمِ نادونِ خودت، کار رو سپردی به دیگری. و هر بار این دیگرها! از عهده کار برنیومدند و تو دست از پا درازتر دوباره برگشتی سراغ من. ولی خُب پُررو و بی شخصیتی دیگه. درسِ عبرتت نمیشه.
بگذریم.
آهان راستی، درخصوص اون ایرادی که بعدِ جستجوهای فراوون ازم گرفتی که چرا نامه بدون متن برات فرستادم تو کارتابل اتوماسیون، باید بگم که یک نامه رسمی نبود. یک فایلی خواستی منم برای رعایت سرعت در ارسال کار، اون فایل رو از طریق اتوماسیون برات فرستادم. ببین. من خودم ختمِ رعایت اصول در نامهنگاریام. وقتی تو انگشتت تو پیپیات بود ما دستمون تو کار تدریس آیین نگارش بود. دیگه واسه من دنبال عیبجویی نباش و گرنه رو میکنم که هر نامهای که مینویسی اونقدری غلط غلوط املایی و انشائی داره که یه ضرب رفوزهای آق مـُ دیر.
ضمناً شما هر وقت به تعادل فکری و روحی رسیدی که دستورهای متناقض و دمدمی صادر نکنی، درخصوص حیطه وظایف من تعیین تکلیف کن.
علی ایحال بنده با توجه به اختیاراتی که درخصوص نیروهای تحت سرپرستیم دارم، وظایف را تقسیم کردم. مگر اینکه افراد معرفی شده را از خدمت تحت امر اینجانب مرخص کنی و به تنهایی مجبور به انجام همه کارها بشم که در آن صورت، چون انجام همزمان همه این مقولات میسر نیست و کار با صرف زمان بیشتری پیش خواهد رفت، شخصاً شما مسئول پاسخگویی به مدیران و ذینفعان خواهید بود.
و در هر حال یک اشتباه کردم چنین دستوری دادم» به سیستم بدهکار هستید.
کار با زورگویی غیرمنطقی و بی درایتیها پیش نمیره جوجه مـُ دیرِ مُزلّف!
نکاتی ارزشمند برای آشپزی
اصل در آشپزی، وجود عشقه. پس با عشق آشپزی کنید و چه عشقی بالاتر از عشق خداوند و اهل بیت پیامبر.
قبل از طبخ غذا نیت کنید که این غذا رو نذری درست می کنید. میتونید هر روز هفته رو نذر امامی که اون روز متعلق به ایشونه بکنید. حاجتی هم که بابت این نذر درخواست میکنید سلامتی و فرج امام زمان باشه. این طوری هم ثواب نذری دادن رو بردید، هم محبوب دل و مورد عنایت و دعایِ خیر امام زمان و مادرشون شدید، هم هر روز خانوادهتون غذای نذری می خورند که سراسر شفا و برکته.
ابتدا قبل از آشپزی وضو بگیرید.
هنگام وارد شدن به آشپزخانه بسم الله الرحمن الرحیم بگویید.
اگر دیدید کارهایتان زیاد است لاحول ولا قوه الا بالله بگویید یا صلوات بفرستید.
هنگام روشن کردن آتش اجاق گاز بگویید اللهم اجرنا من النار (یعنی خدایا مارا از آتش دوزخت دور کن).
هنگام استفاده از آب صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله بفرستید تا از شفاعتش بهرمند گردید و از آب حوض کوثر بنوشید.
اگر از میوه و سبزیجات و گوشت استفاده می کنید بگویید اللهم اسئلک الجنه (از خدواند در خواست بهشت کنید).
هرچه را که با چاقو قطعه قطعه میکنید ذکر سبحان الله و الحمدالله را بگویید.
هر قسمتی از آشپزی میتواند روضهای برای شما باشد. به یاد مصائب اهل بیت باشید و اشکی بریزید.
هنگامی که کارهایتان به اتمام رسید شکر خدای را بجا آورید.
و اگر خسته شدید اعوذبالله گفته و به خدا پناه ببرید.
با این کار، همیشه در حال ذکر خدواند هستید و کسی که در حال ذکر باشد، مانند کسی است که در حال جهاد است. شما هم آشپزی می کنید و هم جهاد.
به مواد غذایی که میخرید سوره کوثر و قدر بخونید تا برکتشون زیاد بشه.
در حین طبخ غذا آیه 35 سوره نور رو بخونید. هم غذا خیلی خوشمزه میشه، هم محبت بین افراد خانواده زیاد میشه، هم نورانیت دل میاره و هم اخلاق خانواده بیشتر میشه.
اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَوهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِى زُجَاجَهٍ اُّجَاجَهُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّىٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَهٍ مُّبَرَکَهٍ زَیْتُونَهٍ لَّا شَرْقِیَّهٍ وَلَا غَرْبِیَّهٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِى ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى نُورٍ یَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَآءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَلَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَىْءٍ عَلِیمٌ
برای برکت غذایی که پختید هفت مرتبه سوره قریش بخونید.
همینطور خوندن 3 آیه اول سوره انعام، به تعداد 3 مرتبه هم مجرب است برای ایجاد برکت در هر مال و جانی. من خودم این سه آیه رو نوشتم و رو در یخچال زدم.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ ثُمَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِرَبِّهِمْ یَعْدِلُونَ ۱ هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ طِینٍ ثُمَّ قَضَى أَجَلًا وَأَجَلٌ مُسَمًّى عِنْدَهُ ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ ۲ وَهُوَ اللَّهُ فِی السَّمَاوَاتِ وَفِی الْأَرْضِ یَعْلَمُ سِرَّکُمْ وَجَهْرَکُمْ وَیَعْلَمُ مَا تَکْسِبُونَ ۳
برای ایجاد محبت و اتحاد خانوادگی، به آب یا غذایی که همه اهل خانواده میخورند، سه بار سوره مذمل رو بخونید.
ان شاءالله که همیشه خوش روزی باشید – یاعلی- التماس دعا
اون مزرعهای که گفتم نزدیک اداره است کلیک
و توش گندم کاشته بودند
الان توش بلال کاشتند
و کاکلهای زردش نشونه نزدیکی فصل برداشته
حالا هر صبح که از کنارش رد میشیم
با اشتیاق نگاهش میکنم و هر لحظه منتظرم یه رامکال از توش بیاد بیرون
یعنی بچههای الانم از دیدن رامکال خوشحال میشن؟
اینم رامکال تو بغل استرلینگ در مزرعه ذرت (همون بلال خودمون)
میگه: جدول پیشینه تحقیق فصل دو رو تو براش نوشتی؟
میگم: کمکش کردم!
میگه: فصل سه و چهار و تحلیلاشو تو براش انجام دادی دیگه. خودش گفت!
میگم: خب همه آمار رو میدن بیرون!
میگه: اما فصل پنجمم تو براش نوشتی. می دونم! لحنت رو میشناسم!
میگم: ای بابا استاد، گیر نده بهش. اصلاً کی میاد اینا رو بخونه؟ کدوم مدیری میاد پیشنهادها رو عمل کنه؟ کجا اومدن طبق نتایج یه تحقیق، یه روالی رو درست کنند؟
سر جدت بذار فارغ بشه بعدِ هفت ترم!
سری ت میده و تو دلم میگم: همه اون چیزایی که یادمون دادید، به چه دردی خورد؟
مملکت ما اینه. یه مملکت شخمی!
پ.ن: حسین، دفاعیه خوش و خدا به همرات
هسی و پجی.
دو جایی از جغرافیایِ جهان که متعلق به من است
که در عین دوست داشتن، دوستشان نمیدارم!
یکی محله کودکی تا نوجوانیهایم. شاهد تبهای شب آلود!!!
یکی ادارهی محلِ کارم. مأوایِ سوختهای پر دود!!!
و هیچ مفهومی در دنیا، بیشتر از این دو کلام، مرا آزار نمیدهد و به وحشت و اضطراب نمیاندازد.
حالا از لطف غدّار زمانه!
شبها خوابهایم (تو بخوان کابوسها) ملغمهایست از هسی و پجی :((
دعانوشت:
مرداد هم چون تیر، چون خرداد ماههاست که در مضایقِ حصرم!
یا رفیق و یا شفیقِ رحیم فُکَنّی از حَلقِ المضیق یا ربّم!!
زِ رویِ پنجره من، خیال او پر زد.
سالها پیش بود که یه بیماری (مسمومیت دارویی) باعث شد یکی دو شبی مهمون بیمارستان باشم.
اونجا دختری بود 21 ساله و بسیار مهربون که به نظر میرسید جزء کادر خدمات بیمارستان باشه ولی در اصل یک بیمار فراموش شده بود که خانواده برای ترخیصش نمیاومدند.
طفلک صرع داشت و مُهر طلاق رو پیشونیش بود و جگرگوشهی 6 سالش رو ازش گرفته بودند. شوهر سابقش کار و بار نداشت و حتی نمیخواست بچه رو مدرسه بفرسته. خانوادهی فقیر خودش هم تمایلی به نگهداری از اون و بچهاش نداشتند.
یادمه بهش قول دادم با هم بریم مشهد پابوسی آقا
تلفن که نداشت، یه آدرس مختصر بهم داد که خبرش کنم واسه زیارت مشهد.
از بیمارستان مرخص شدم و مصمم بودم اون روزهای سخت رو فراموش کنم.
(تو بیمارستان لقمان بستری بودم و شبهای خیلی بدی رو در بین بیمارهایی که یا معتاد بودند یا خودکشی کرده گذروندم).
اون دختر رو هم به دست فراموشی سپردم اما روزگار بدجوری به یادم انداختش.
چند ماه بعد، یه روز تو اداره، صفحه ی حوادث رومه رو باز کردم دیدم توش نوشته: مادر 21 ساله ی مبتلا به صرع، دوری جگرگوشه شو تاب نیاورد و با فرو کردن چاقو در قلب خودش، خودکشی کرد.
اسم و آدرس همون دختر بیمارستان بود.
سوای از عذاب وجدان و حسرت اینکه چرا زودتر سراغش نرفتم و قولم بهشو وفا نکردم، گاهی به این فکر میکنم چطور میشه کسی چاقویی رو با شدت فروکنه در قلب خودش
تا رسیدم به این روزها. دیدید آدم دستش میبره یا میسوزه فوری همون دستو گاز میگیره تا درد اول کمتر بشه؟
فرو کردن چاقو تو قلب هم درست مثل همون گاز گرفتن دست میمونه.
وقتی درد خیلی بزرگتر، کشنده تر و عمیقتری تو قلبته و صبرت لبریز شده و تاب و توانت نمونده، گاهی فقط چاقوی تیز و برنده چاره سازه.
خدایا پناه میبرم به تو
یا طبیب القلوب
ای چاره ساز بی چاره ها،
چاره ای بنما به درد بی امان قلبم
شادی روح رحیمه» و همه ی خفتگان دیار خاموشی صلوات
علیرغم اینکه این متن در: نزدیک سحر لیله القدر 23 رمضان 1437 نوشته شده اما مناسب حال این روزهایم است.
یه دستی به خرمن سوخته» از تیزآبِ زمانه! کشیدم و گفتم: اگه همین چارتا خوشهی تُنُک رو هم باد ببره چی؟
گفتم: هیچی. میرم پیشِ خدا!
خدا گفت: حالا هیچی نموندناتو! نذرِ ما میکنی؟
گفتم: آره دیگه. آخه نه اینکه تو شکسته و سوخته و درب و داغونی میخری
گفت: فقط درب و داغون؟
گفتم: نه. خوشگلیا و اساسیها رو هم میخری که اونا رو همه خریدارند. ولی مسأله اینجاست که جز تو کسی درب و داغون بِخر نی.
خدا که خندید، من آروم شدم و دیگه خرمنِ سوخته از تیزآبِ زمانه، خارِ تو چشمم نبود.
نوشتم تا یادم بمونه: با اشکِ روضهی ارباب آبش میدم به نیت شفا و رویش دوباره
بسم الله الرحمن الرحیم
ابن عباس میگوید، من در کنار بستر آن بزرگوار بودم که حال احتضار به آن حضرت روی داد؛ و من متوجه لبهای آن وجود مقدس شدم، دیدم به حرکت درآمد.
گوشم را نزدیک بردم تا بشنوم چه میگویند، شنیدم که دعا میکردند:
اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَبُ اِلَیْکَ بولایَةِ عَلیِّ بنِ ابیطالب»
آن وقت بود که من به عظمت علی(ع) پی بردم.
چند روز بعد دیدم، طناب برگردن علی انداخته او را میبردند!
ألّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج»
نقل از کانال خانم اکبری
دوستی نظرسنجی اینستاگرامی گذاشته بود با این سوال که:
کدوم لباس بچگیتونو یادتونه؟
نوشتم:
من یه پیراهن قرمز بافتنی داشتم که از نظر هنری، شاهکار بود. تلفیقی از قلاب و میل، نصفش از پایین به بالا و نصفش از بالا به پایین بافته شده بود. با دامن و آستین تور باف (کار دست مادرِ هنرمندم حفظها الله)
با دو تا دکمه طلایی نگین دار روی سرشونه که انگاری تو نگینهاش لامپ روشن کردند. (من فقط این دکمههاشو دوست داشتم).
خیلی خوشگل بود. ولی من از رنگ قرمز متنفر بودم و نمیپوشیدمش.
یادمه یه عروسی، به زور تنم کردنش. چون زمستون و هوا خیلی سرد بود، زیرش یه بلوز سفید ساده و جوراب شلواری سفید تنم کردند.
همون اول عروسی، چشم زنهای فامیل، پیراهن منو گرفت و برای اینکه از بافتنش سر در بیارن، از تنم درآوردنش و منم از خدا خواسته، تو عروسی با بلوز و جوراب شلواری میگشتم.
جالبه الآن پیراهنه هست و آرزومه که اندازهام بود تا میپوشیدمش.
الآنی که دیگه متنفر از رنگ قرمز نیستم که هیچ، تو خرید لباس هم یکی از انتخابهای اول و اصلحم! همین رنگ قرمزه.
بعد به این فکر می کنم که از کِی عاشق رنگ قرمز شدم؟
عاشق که نه. از روی مصلحت (اینکه قرمز بهم خیلی میاد) جزء رنگهای انتخابی شد.
و اما اولین باری که مصلحت جای عشق رو تو انتخابم گرفت مال زمانی بود که اول دوم ابتدایی بودم
گفتم که، من ذاتاً و به خصوص در دوران بچگی از رنگ قرمز متنفر بودم
و یادمه یه دسته بزرگ لباس تا شده گذاشتن جلوم تا انتخاب کنم
همون اول کار، چشمم یه بلوز با رنگ ملایم آبی که یه قایق تیکه دوزی روش داشت رو گرفت.
ولی نگاه مادرم میگفت: مث آب دهن مرده میمونه. منم که سفید شیربرنج!
این شد که بازم میون لباسها گشتم تا اینکه یه آستین بلند قرمز رنگ رو انتخاب کردم که تزئینات جینگول داشت
مدلش خفن بود
جنسش بهتر و تو چشم بیا تر
تیکه دوزی روش یه کفش کتونی بود که بندهای واقعی داشت (واسه اون موقع ها خیلی خفن بود چنین تیکه دوزییی)
و از اون آبی ملایم به قول مامانم آب دهن مرده ای با اون قایق چسبونکی روش، بیشتر بهم میومد.
انتخاب خوبی بود!
هر وقت پوشیدمش، چشم مردم چارتا شد!!!
و این موضوع که خودم خیلی تمایل نداشتم تا نگاهش کنم هم فدایِ قِر و فِرم!!!
حالا در کمدمو که باز کنی، همه ی لباسام قرمز و زرشکی و مشکین و خیلی شیک
اما وقتی میپوشمشون، علی رغم سری که از خودپسندی و تحسین دیگران بالاست
دلی زیر اون لباسها از شوق نمیتپه
نمیگم لعنت به مصلحت اندیشی
اما کاش مفهموم مصلحت رو درست تر یادمون میدادند که صلاحِ آدمها، گره خورده با دل اونهاست نه چشم و عقل ظاهربینشون!
دخترک درونِ من، قرمز پوشیده
تو قایق پارچهایِ آبی خوابیده
اشکاش روی گونههای سرخش چکیده
مدتیه خندههاشو هیشکی ندیده!
دخترک من. چشماتو واکن آبی بپوش و غم رو رها کن
امروز میخوام یه مطلب با موضوع جدید، تو این وبلاگ بنویسم. نقد یک کتاب. دلیلش هم اینه که برای این کتاب یه نقد جامع نوشتم و تو صفحه اینستام گذاشتم و حیفم اومد حالا که این همه زحمت کشیدم، اینجا نذارمش.
این روزها موجی از تشویق و ترغیب به خوندن کتاب انسان خردمند» در بین کتابخوانها در جریانه. همزمان موج کم قدرت دیگه ای در کانالها و صفحات اعتقادی بر ضد این کتاب به راه افتاده و اون رو یک کتاب الحادی معرفی میکنند.
مادرم در نمازِ شب. کتاب رو به عنوان سجده گاه گذاشته زیر مُهرش. مامان نمازهای مستحبی شو نشسته رو مبل میخونه.
حالا به دور از هیاهو و جنجالهای هر دو دسته، شما رو به خوندن نقد بیطرفانه خودم نسبت به این کتاب دعوت میکنم.
علیرغم کسل کننده بودن کتاب برای من، کُلش رو با دقت تمام خوندم و یادداشت برداری کردم. امیدوارم مفید و منصفانه باشه.
یا علی
بخش اول: معایب
- کتاب، به شدت تحت تاثیر محض نظریه داروینه که در مجامع علمی، یک نظر اثبات نشده و ضعیفه.
احتمالاً میدونید که در دیدگاه های علمی، مستندات وحیانی و متون ادبی (شامل کتب مقدس)، یک دیدگاه معتبر علمی شناخته میشه (هرمونوتیک). همینطور نظریه خلقت انسان» در برابر نظریه تکامل داروین» ده ها برابر مستندتر و اثبات شده تر در میان تمام دیدگاه های علمی (حتی مادی گرایانه ترینشون) هست. بعد این آقا، خیلی راحت در کتابش، داروینیسم رو بعنوان یک اصل علمی، زیربنای کار قرار میده و این مهمترین نقد به این کتابه. (خونهای که این نویسنده ساخته، تار عنکبوتی بر روی حبابه!)
- درخصوص نوع بشر هرچی گفته فاقد سند و مدرک معتبر عینی، علمی و وحیانی است.
- مصرانه میخواد عقیده شو تحمیل کنه و در برابر سوالات اساسی میگه: نمی دانیم! (شاهد مثالش: صفحه 31 کتاب)
- جابه جا دست به مقایسه بین انسان و حیوان زده و دلایل چِرت و سخیف آورده. (شاهد مثالش: صفحه 32 کتاب)
- از انسان به شیوه ای تحقیرآمیز حرف میزنه و اونو درحد یک حیوانِ شکم پرست، پایین میاره.
- در مورد ادعاهای اساسی، سند و مدرک نمیده و منابع و ارجاعاتش محدود به برخی ادعاهای جانبی و فرعیه.
- به زعم نویسنده، هر چیز غیرعینی، خیالی است و واقعیت نداره. (مثلاً عقل و شعور خودش :P)
- همه چیز رو به تصادف نسبت میده که این اصلاً علمی نیست.
- اطلاعات تاریخی نادرستی درمورد امپراتوریها میده. در صفحه 276 کتاب. (من با ویکی پدیا چک کردم، یا این دروغ میگه یا اون)
- به راحتی کیان خانواده رو که به گواه تاریخ مستدل، در همه اعصار و جوامع بشری وجود داشته، زیر سوال میبره و فرضیات سستی نظیر زندگی کُمونی» رو جایگزین اون میکنه.
- به طرز ناجوانمردانه، دین رو میکوبه و اخلاق رو تحقیر میکنه. (شاهد مثالش در صفحات 51 و 60 کتاب)
- به راحتی اصول عدالت و اخلاق رو زیر سوال میبره. (شاهد مثالش: صفحه 163 کتاب)
- همچین زیرپوستی، تفکر غیرانسانی یک گروه خاص مرفه و کوچک، بر تعداد زیادی از انسانها ارجحیت دارند» رو تبلیغ میکنه و جا میندازه. (شاهد مثالش: صفحه 130 کتاب)
شاید بدونید که این طبقه بندی آدمها در دسته های درجه یک تا برده و بَره! زیربنای نظم نوین جهانی هست که این از خدا بیخبرها برای آینده دنیا خواب دیدند و میخوان که پیاده اش کنند.
- کتاب پر از تناقضه. مثلاً میگه: انسانهای خردمند بقیه اسلاف انسانی رو کشتند (حالا اصلاً کل این قضیه که انسانها مثل میمونها دارای چند دسته هستند زیر سواله ها) بعد میگه شایدم باهاشون آمیختند! و در ادامه میگه: زمانی به سرزمینهای اونا رسیدند که منقرض شده بودند. جواب درستی نمیده و به احتمالات استناد میکنه و زیربنای حرفاشو میسازه.
نمونه دیگر تناقض گویی: میگه انسانهای نخستین خوشبخت تر بودند (آیا بودند واقعا؟) و انقلاب کشاورزی موجب گرسنگی بیشتر و ظهور بیماریها شد. بعد تهش میگه: بعدِ انقلاب کشاورزی ثروت به اون حدی رسید که در رویا هم نمیدیدند!
و اما در مورد ایران: فکر کن یارو کتاب تاریخ بشر رو نوشته اما سر جمع 4 کلمه هم راجع به اولین کشور تاریخ و یکی از قدیمی ترین تمدنها صحبت نکرده! در ذکر مثالها و عکسهای تاریخی، تعمداً ایران رو ندید میگیره. (بدبخت میترسه شاید ازش :) ) و فقط در یک جا، از کوروش! با اشاره مستقیم به کاری که در حق یهودیا کرده! به طور اغراق آمیز تمجید میکنه. (آیا ایران فقط تاریخ کوروشه و آیا خدمات کوروش محدود به همون خدمت به یهودیاست؟)
و در نهایت اینکه نوح، با دفاع از امپریالیسم، استثمار ملتها رو باعث ترقی و پیشرفت اونها معرفی میکنه و حتی جزء فضایل اخلاقی میدونه. مثلا میگه: استعمار انگلیس از هند، واسه هندیها نعمت بود چون براشون ایستگاه مترو ساخت. و اون ثروتی هم که از هندیها به تاراج رفت یا آدمهایی که کشته شدند مهم نیستند! (بهای پیشرفت بودند!)
بخش دوم: خوبیهای کتاب
- درسته نوح، خیلی غیرعلمی، ضددین و تند پیش رفته اما کم کم متعادلتر میشه.
- حُسن خوندنِ چنین کتابهایی در اینه که یک آدمِ معتقدی مثل من، دستش میاد که طرفهای مقابل، چیز زیادی در چنته ندارند و جز هیاهو، داعیه پذیرفتنی تو دست و بالشون نیست. اینه که امثال من در اعتقاد و ایمانمون قوی تر میشیم و تو مناظرات با منکرین دین و خدا، قوی تر عمل میکنیم. #الحمدلله
- کتاب درخصوص ایدئولوژیهای عصر جدید که به اسم دین معرفی میکنه، نظرات جالبی داره. (صفحه 320 کتاب)
- اطلاعات این صفحاتش جالب بود: صفحه 85 درخصوص انسانهای نخستین، صفحه 135 درمورد تجملات، صفحه281 کوبیدن دموکراسی آمریکایی، صفحه 292 در مورد حکومت جهانی و صفحه 434 با موضوع سرمایه داری.
- در بحث حکومت جهانی، ناخواسته یه حرفایی زده که خوشایند من و امثال من معتقد به مهدویته.
- کلا قسمتهای مربوط به سرمایه داری جالب و خوندنیه. مخصوصا وقایع تاریخی که ذکر میکنه.
- در آخرهای کتاب تلویحا اعتراف میکنه که دین و باور الهیات، عامل اصلی خوشبختی انسانهاست. (میگه: خوشبختی نگرشی است که در آن زندگی را به عنوان چیزی با معنی و ارزشمند ببینند_آنچه دین گفته_ اما سکولاریسم زندگی را بیهوده با پایانی بی ثمر و فراموشی محض تعریف میکند که اساس خوشبختی را نابود خواهد کرد.)
- همچنین به ناچار، به وجود خالق معترف میشه. در صفحه 544 کتاب.
و در نهایت اذعان میکنه که زیست شناسی مدرن، نظریه داروین رو زیر سوال برده.
خلاصه که چه خود زَنی یی میکنه این نوح :))
کلام آخر
نوح یک آدم زبون بازه که اطلاعات خوبی از تاریخ و ادیان داره و کنایه وار به اونها اشاره میکنه که باعث جذابیت ظاهری داستانش میشه. قلم نویسنده خوبه و تا نیمه های کتاب، خواننده رو به دنبال خودش میکشه.
و احتمالا خواننده های لائیک یا دین زده، خیلی هم از اونچه که میخونند لذت ببرند. اما از نیمه راه کتاب به شدت کسل کننده است.
تا در آخر کار که مباحث کیش سرمایه داری مطرح میشه و جالب توجهه. (اقلا برای من جالب بود).
کتاب، ترجمه، چاپ و ویراستاری عالی داره. به طور کلی براش سنگ تموم گذاشتند نامردا :(
نخوندن این کتاب رو به کسی توصیه نمیکنم، همونطور که خوندنش رو.
و السلام
بچه که بودم، گاهی میشد که یک صبح سرد، از اولین روزهای خزان، از انبوهِ باغهای اطراف خونه (که حالا هیچ از اونها باقی نیست!)، صدای بلبلی به گوش میرسید که بیمحابا و نگران، چنان با غمِ جان سوزی میخوند که نوایِ حُزنانگیزش، دلت رو به آتیش میکشید.
مادرم، اون روزها میگفت: این بلبلیه که از کوچِ آخرِ تابستون رفیقاش جا مونده. حیوونَکی داره از درد تنهایی میناله و یارانِ سفر کرده و جفتِ تنها موندهشو صدا میکنه! حالا هوا که سردتر بشه، حَتمَنی میمیره!
و من با خودم میگفتم: بلبلَک! آخه چرا حواست نبود و بازیگوشی کردی و از قافله کوچ، جا موندی تا حالا اینجوری، تو تنهایی و سرما، غریب بمونی و بخونی و بمیری؟؟
حالا تو این روزهای سردی که هیچ کوچه باغی تو شهر نمونده تا از لابلای شاخ و برگاش، نوایِ شیدایی و دلتنگی به گوش برسه، وسط این آسمان خاکستری دود گرفته، در این پاییزِ غمگینِ دلتنگی! انگاری که همه اون مرغان جدا مونده از ایلِ کوچ کرده خویش، یکجا جمع شدند روی قالی ما.
و روی شاخههای پر گل اون نشستند، تک تک و گاهی دسته جمع، برای جفتِ بیوفایِ خود، آواز دلتنگی میخونند.
میشینم کنار مرغهای قالی.
دست میکشم روی پرهای پشمیشون، روی گلهایِ ابریشمیِ زیرِ پاشون
و با خودم میگم: اینجا، تو تار و پود گرم این قالیِ خوش رنگِ قشقایی، جاتون امنِ امنه و ملالی نیست جز دوری و دلتنگی!
اما خدا رو چه دیدی، شاید تا بهارِ سال آینده، شماها عاشق همدیگه شدید و یار قبلی رو به فراموشی سپردید
و در بهاری که خواهد آمد به جای آوایِ دلتنگی، نوایِ خوشِ شوریدگی از این قالی شنیده بشه!
خوبی قالیهای دو طرفه در اینه که هیچ مرغی تویِ نقشه اون، تک و بیجفت نمیمونه و از دلتنگی نمیمیره!
پ.ن: این حُزن نوشت تقدیم به کرج، این ایران کوچک، که روزگاری باغ شهر بود و اینک کویرِ مهاجران و کنامِ بزهکاران!
حال کرجم خوب نیست. چونان حال هر وطنی که ایران میخوانندش!
اللهم عجّل لولیک الفرج
متن، عکس و غم از من
دوستی نظرسنجی اینستاگرامی گذاشته بود با این سوال که:
کدوم لباس بچگیتونو یادتونه؟
نوشتم:
من یه پیراهن قرمز بافتنی داشتم که از نظر هنری، شاهکار بود. تلفیقی از قلاب و میل، نصفش از پایین به بالا و نصفش از بالا به پایین بافته شده بود. با دامن و آستین تور باف (کار دست مادرِ هنرمندم حفظها الله)
با دو تا دکمه طلایی نگین دار روی سرشونه که انگاری تو نگینهاش لامپ روشن کردند. (من فقط این دکمههاشو دوست داشتم).
خیلی خوشگل بود. ولی من از رنگ قرمز متنفر بودم و نمیپوشیدمش.
یادمه یه عروسی، به زور تنم کردنش. چون زمستون و هوا خیلی سرد بود، زیرش یه بلوز سفید ساده و جوراب شلواری سفید تنم کردند.
همون اول عروسی، چشم زنهای فامیل، پیراهن منو گرفت و برای اینکه از بافتنش سر در بیارن، از تنم درآوردنش و منم از خدا خواسته، تو عروسی با بلوز و جوراب شلواری میگشتم.
جالبه الآن پیراهنه هست و آرزومه که اندازهام بود تا میپوشیدمش.
الآنی که دیگه متنفر از رنگ قرمز نیستم که هیچ، تو خرید لباس هم یکی از انتخابهای اول و اصلحم! همین رنگ قرمزه.
بعد به این فکر می کنم که از کِی عاشق رنگ قرمز شدم؟
عاشق که نه. از روی مصلحت (اینکه قرمز بهم خیلی میاد) جزء رنگهای انتخابی شد.
و اما اولین باری که مصلحت جای عشق رو تو انتخابم گرفت مال زمانی بود که اول دوم ابتدایی بودم
گفتم که، من ذاتاً و به خصوص در دوران بچگی از رنگ قرمز متنفر بودم
و یادمه یه دسته بزرگ لباس تا شده گذاشتن جلوم تا انتخاب کنم
همون اول کار، چشمم یه بلوز با رنگ ملایم آبی که یه قایق تیکه دوزی روش داشت رو گرفت.
ولی نگاه مادرم میگفت: مث آب دهن مرده میمونه. منم که سفید شیربرنج!
این شد که بازم میون لباسها گشتم تا اینکه یه آستین بلند قرمز رنگ رو انتخاب کردم که تزئینات جینگول داشت
مدلش خفن بود
جنسش بهتر و تو چشم بیا تر
تیکه دوزی روش یه کفش کتونی بود که بندهای واقعی داشت (واسه اون موقع ها خیلی خفن بود چنین تیکه دوزییی)
و از اون آبی ملایم به قول مامانم آب دهن مرده ای با اون قایق چسبونکی روش، بیشتر بهم میومد.
انتخاب خوبی بود!
هر وقت پوشیدمش، چشم مردم چارتا شد!!!
و این موضوع که خودم خیلی تمایل نداشتم تا نگاهش کنم هم فدایِ قِر و فِرم!!!
حالا در کمدمو که باز کنی، همه ی لباسام قرمز و زرشکی و مشکین و خیلی شیک
اما وقتی میپوشمشون، علی رغم سری که از خودپسندی و تحسین دیگران بالاست
دلی زیر اون لباسها از شوق نمیتپه
نمیگم لعنت به مصلحت اندیشی
اما کاش مفهموم مصلحت رو درست تر یادمون میدادند که صلاحِ آدمها، گره خورده با دل اونهاست نه چشم و عقل ظاهربینشون!
برای خودم میخونم:
دخترک درونِ من، قرمز پوشیده
تو قایق پارچهایِ آبی خوابیده
اشکاش روی گونههای سرخش چکیده
مدتیه خندههاشو هیشکی ندیده!
دخترک من. چشماتو واکن آبی بپوش و غم رو رها کن
متن از من
تو محله قدیمی، کمی جلوتر از خونه ما، یه چهارراه بود که سرش یک تیر برق قدیمی چوبی کاشته بودند به فاصله یک متری از دیوار یه خونه کهنه سال.
اونجا پاتوق پسرای محل بود و چشم و چراغ دخترای محل!
جماعت ذکور جوان، روزها به دیوار خونه تکیه میزدند و آمار دخترای محل رو میگرفتند و شبها کورسوی همون چراغ بالای تیر، روشنی بخش گپ و گفتهای دوستانهی تا اِلاهِ صبحشون بود. خلاصه که امامزاده تیرِ محله، همیشه زائرهای خودشو داشت.
یادمه با دوستم از مدرسه میومدیم و چند لحظه ای جلو در خونه ما به هوای خداحافظی معطل میکردیم. تو اون چند لحظه، چنان غریو شادی از سمت تیر می اومد انگاری همین الساعه تیرک! حاجتها روا کرده. آری ما هم یک زمانی حاجت کسانی بودیم!!! مادرم بعدها قدغن کرد همان چند لحظه معطلی جلوی در خانه را (شما بخوان روبروی امامزاده تیر).
سالها از آن روزها گذشته و حالا امامزاده سوت و کورتر از خانه نیمه آوار شده پشتش است.
چراغش شکسته و تیر چوبیش از آتش یک چهارشنبه سوری سیاه شده
و زائرانش. آه زائران آواره اش. با سرنوشتهای نگفتنی
با معرفت ترینشان کمال. چندسالیست زیر خاک خفته، روی سنگِ قبرش نوشته: سرنوشتم بر خلافِ آرزوهایم گذشت!
زیباترینشان قاسم چشم آبی مهاجری آواره در آلمان روزگار میگذراند.
رحمانِ نجیبش بی سر و همسر، پادویِ قهوهخانههای نیمه متروک.
محمدِ خنده رویش، ساقی و سارقی مچاله شده در زندان.
علیرضایش که زمانی عاشقی دلخسته بود، اینک خستهایست از اعتیادِ روزگار.
و رضا. آن رضای مهربان و همیشه یاریگرش، ورشکستهای فراری از دست طلبکارها که دخترکش بی اذن و حضور او بر سر سفره عقد مینشیند.!
راستی چرا امامزاده تیر حاجت هیچکدامشان را نداد؟
پ.ن: این دردنامه و اسامی آن واقعی است.
متن از من
امروز از خیابونِ نوجوانیهام میگذرم.
به یاد همه اون روزهای روشن میافتم. با چشمانم دنبال قیافههای آشنا میگردم. سر کوچه مدرسه، یک هیأت عزاداری خیمه سیاه زده و عکس بزرگی از. بهــروز! در یک قاب سرمهای که با خطی روشن زیرش نوشتند: همیشه به یادت هستیم.
اشکهای لعنتی فکر آبرویِ مرا نمیکنند. چادر را روی صورتم میکشم و میپرم تو اولین تاکسی که جلو پام ترمز کرده.
یک چهارراه جلوتر. یک قیافه نیمه آشنا میبینم. چشمهای سیاهِ خمار و بینی قلمی همانی است که بود. اما صورت استخوانی، شکسته شده. موها فلفل نمکی. لبها سیاااااااااااااه
با یک دستمال در دست. و خُماآآآآآر. تلو تلو خوران خم شده روی شیشه ماشینها. آیا تو همان فریدِ شوخ و شنگی هستی که مشت مشت پسته خندان میخورد و چشمکهایش دل هزاران دختر در شوق و آرزویش را میلرزاند؟
نگاهش به نگاهم میخورد. یاد روزی میاُفتم که خیلی جدی جلویم را گرفت و پرسید: امروز روز مادره، واسه مامانت چی گرفتی؟ و بعد خودش جواب داد: من که واسش یه بیست گرفتم تو درس نقاشی و مستانه خندید و من و همکلاسیم را هم به خنده انداخت. نگاهش در نگاهم کش میآید. آیا مرا شناخته؟ زیر لب میگویم: با خودت چی کار کردی پسر؟
خسته و نزار رو بر میگرداند و به سمت دیگری میرود. چراغ سبز شده است.
حجمی از درد در سرم میپیچد و قلبم از اندوه به هم ریزد. باید به خانه پناه برد و همه این لاشههای بدبوی به جا مانده از گذشته را دفن کرد. راستی بهروز را کجا دفن کردهاند؟ باید برایش فاتحهای بخوانم، به جبران آن همه اسکورتی که از مدرسه تا خانهام میکرد. به پاسخ محبتِ خاص و خالصش، و سایه بلند و امنش.
در آیههای حمد فرو میروم و به سر کوچهمان میرسم. زن جوانی دستههای یک ویلچر را گرفته و با مردی که روی آن نشسته در حالِ صحبت است. ترمز ویلچر را جلوی میوه فروشی محل میکشد و مرد را تنها میگذارد. تا مرد صورتش را برمیگرداند، آشناتر از بقیه، صورت نه چندانِ تغییر کردهی دیـنو را میبینم که هنوز هم کپهای از موهای روغن خوردهاش به روی پیشانی افتاده. پاهایش را کجای گذشته جا گذاشته، نمیدانم؟!
شب است و فنجان چای در دست به صفحه تلویزیون خیره شدهام.
در شبکه سهیِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانهای عاشقانه میخواند.
.تمام
و از نو آغاز.
اون روزایی که من یه غنچهی نوشکفته در باغ نوجوونی بودم، مدرسه که میرفتم، شهر کرج سه تا جوون شاآخ داشت که بذر محبتشون تو دل خیلی از دخترهای اون روزگار پاشیده شده بود.
بهروز. قهرمان زیبایی اندام، قد بلند و هیکل خوش فُرم با صورت سبزه و اخمهایی مغرور که .
فرید اون پسر شاد و شیطون، خنده رویِ خوش صورت و خوش قد و بالا و یه کلام: همه چی تموم
و یکی دیگه که اسم واقعیش یادم نیست اما بهش میگفتند: دینو. با خرمن گیسوهایی که یک وری روی صورتش میافتاد و شبیه هنرپیشهها و خوانندهها بود.
اینها گل سرسبد بودند که دخترها برایشان سر و دست میشکستند. یکی هم بود که به زحمت خودش را در دار و دسته اینها جا داده بود که هیچ رقمه به گرد پایشان نمیرسید. پسری چاق و متوسط قامت از تهِ محله فقر که پدرش یکی از معروفترین معرکهگیرهای کرج بود.
کی فکرش را میکرد سرنوشت این سه، اینقدر گره خورده با درد و ناکامی باشد؟
نه بلندی قامت و نه موزونی هیکل و نه زیبایی صورت و نه حتی ثروت پدر مادر، هیچکدام به دادشان نرسید و شاید همانها بلای جان و باعث چشم زخمشان شد.
حالا اسم و رسم و توسنِ رامِ بخت، زیر پای آن پسرک معرکه گیر است.!
در شبکه سهیِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانهای عاشقانه میخواند.
متن از من
اولاً که نام مدیر» و مزایایِ مترتب بر اون رو که هر ماه تو فیش حقوقیتون دریافت میکنید، از کارِ من و امثالِ من دارید و الا که اظهر من الشمسه که نه تخصص، نه تجربه و نه حتی تعهدی در وجودتون هست که برای این پُست مناسب باشید. من اگه جایِ شما بودم، در چنین شرایطی، زبونمو کوتاه میکردم و دو دستی طرفِ مقابل رو میذاشتم رویِ سرم و یه کاری میکردم صداش در نیاد که گندِ کار من و ناشایستِ بودنم بلند شِه. منتهایِ مراتب، شما حتی در این خصوص هم ذرهای عقل و درایت و کیاست ندارید. خُب ندارید دیگه. چه میشه کرد.
ثانیاً بد نیست یه دوری تو کارتابل اداریتون بزنید و ببینید که چقدر دستورهای جورواجور، بعضاً غیرقانونی و کثیراً متناقض صادر میکنید. خیلی کارها رو به دیگران ارجاع میدید اما چند وقت بعد، از من پیگیری میکنید اونم با توپ پُر که چرا تا حالا انجامش ندادی. میدونی درسته که من در حیطه کاری خودم، عالمِ عامل محسوب میشم ولی خُب علمِ غیب که ندارم فلذا در مورد کارهایی که بدون اطلاع من به دیگران ارجاع دادی، نمیتونم کاری کنم.
خیلی وقتها هم بهت گفتم که این کار رو بده به من. اما از اونجا که خودت ذات خبیثی داری و تا لِفت و لیسی برات نباشه کاری انجام نمیدی، فکر کردی همه مثل خودت کافرند. اینه که در مقابل این حرف خیرخواهانه من، جبهه گرفتی و به زعمِ نادونِ خودت، کار رو سپردی به دیگری. و هر بار این دیگرها! از عهده کار برنیومدند و تو دست از پا درازتر دوباره برگشتی سراغ من. ولی خُب پُررو و بی شخصیتی دیگه. درسِ عبرتت نمیشه.
بگذریم.
آهان راستی، درخصوص اون ایرادی که بعدِ جستجوهای فراوون ازم گرفتی که چرا نامه بدون متن برات فرستادم تو کارتابل اتوماسیون، باید بگم که یک نامه رسمی نبود. یک فایلی خواستی منم برای رعایت سرعت در ارسال کار، اون فایل رو از طریق اتوماسیون برات فرستادم. ببین. من خودم ختمِ رعایت اصول در نامهنگاریام. وقتی تو انگشتت تو پیپیات بود ما دستمون تو کار تدریس آیین نگارش بود. دیگه واسه من دنبال عیبجویی نباش و گرنه رو میکنم که هر نامهای که مینویسی اونقدری غلط غلوط املایی و انشائی داره که یه ضرب رفوزهای آق مـُ دیر.
ضمناً شما هر وقت به تعادل فکری و روحی رسیدی که دستورهای متناقض و دمدمی صادر نکنی، درخصوص حیطه وظایف من تعیین تکلیف کن.
علی ایحال بنده با توجه به اختیاراتی که درخصوص نیروهای تحت سرپرستیم دارم، وظایف را تقسیم کردم. مگر اینکه افراد معرفی شده را از خدمت تحت امر اینجانب مرخص کنی و به تنهایی مجبور به انجام همه کارها بشم که در آن صورت، چون انجام همزمان همه این مقولات میسر نیست و کار با صرف زمان بیشتری پیش خواهد رفت، شخصاً شما مسئول پاسخگویی به مدیران و ذینفعان خواهید بود.
و در هر حال یک اشتباه کردم چنین دستوری دادم» به سیستم بدهکار هستید.
کار با زورگویی غیرمنطقی و بی درایتیها پیش نمیره جوجه مـُ دیرِ جِلفِ مُزلّف!
بعداً نوشت: چند روز پیشا فهمیدم که لقب جِلفِ مُزلف» برای این مدیر تو اداره دهن به دهن میچرخه، درست مثل لقب کَیانوش!» که به رئیس اسبق السابقین (که در بین دوستان وبلاگیم به نِفله مشهوره) دادم. لقب دهنده به مدیران ریننده!» اسم سرخپوستی بنده :)))
پدربزرگ سینهاش خِسخِس میکند و با هر سرفه، اشک از چشمانش پایین میآید.
داد میزند: آی نفسم بالا نمیآید!!!
از مادر میپرسم: نفس آدم از کجا باید بالا بیاید؟
میگوید: از ریهاش.
میگویم: حالا چرا نفس پدربزرگ از ریهاش بالا نمیآید؟
جواب میدهد: چون عفونتها سینهاش را گرفته و تنگ کرده!
من فکر میکنم که دل آدم، همان ریهاش است. چون وقتی دل آدم تنگ میشود، هم نفسش بالا نمیآید و هم از چشمانش اشک میآید.
من هم وقتی دلم تنگِ تو میشود، گریهام میگیرد و نفسم میگیرد و داد میزنم: آی چرا نمیآیی؟؟؟
که من نفس بریده و دل تنگ و خیلی خرابتم، تو کجا و در چه حالی؟
عکس و متن از من، منِ تو
شعر عکس از فریدون مشیری
پرده اول: مجازیات
یکی برام نوشته:
بماند که من از این خطابِ بانو، هیچ خوشم نمیآید که هرکی بانو خطابم کرد، پشت بندش خواست بانو خر کند!
پرده دوم: واقعیات
پزشک اداره بهم میگه:
بماند که دکتر همیشه در تشخیص و ترغیب تو به درمان، اغراق بسیار دارد!
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم وَز داسِ سپهرِ سرنگون، سوده شدیم
دردا و ندامـتا که تا چشــم زدیـم نابـوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
شعر از: خیام
پرده سوم: طنزیات
زمان ما یه لطیفهای بود که میگفت: یارو نشسته بوده، یهو یه پروانه میاد میشینه رو شونه راستش و در جا یه مگس رو شونه چپش!
طرف یه نگاه به راست میکنه، یه نگاه به چپ، میگه: بالاخره ما نفهمیدیم گُـلیم! یا گُو.یم!
بماند که حیوان حیوانه!
مایِ فرسوده از نگاهِ دوربین خواهرجان
رستوران دلستان تبریز - مهرماه 1398
بچه که بودم، گاهی میشد که یک صبح سرد، از اولین روزهای خزان، از انبوهِ باغهای اطراف خونه (که حالا هیچ از اونها باقی نیست!)، صدای بلبلی به گوش میرسید که بیمحابا و نگران، چنان با غمِ جان سوزی میخوند که نوایِ حُزنانگیزش، دلت رو به آتیش میکشید.
مادرم، اون روزها میگفت: این بلبلیه که از کوچِ آخرِ تابستون رفیقاش جا مونده. حیوونَکی داره از درد تنهایی میناله و یارانِ سفر کرده و جفتِ تنها موندهشو صدا میکنه! حالا هوا که سردتر بشه، حَتمَنی میمیره!
و من با خودم میگفتم: بلبلَک! آخه چرا حواست نبود و بازیگوشی کردی و از قافله کوچ، جا موندی تا حالا اینجوری، تو تنهایی و سرما، غریب بمونی و بخونی و بمیری؟؟
حالا تو این روزهای سردی که هیچ کوچه باغی تو شهر نمونده تا از لابلای شاخ و برگاش، نوایِ شیدایی و دلتنگی به گوش برسه، وسط این آسمان خاکستری دود گرفته، در این پاییزِ غمگینِ دلتنگی! انگاری که همه اون مرغان جدا مونده از ایلِ کوچ کرده خویش، یکجا جمع شدند روی قالی ما. (عکس بالا)
و روی شاخههای پر گل اون نشستند، تک تک و گاهی دسته جمع، برای جفتِ بیوفایِ خود، آواز دلتنگی میخونند.
میشینم کنار مرغهای قالی.
دست میکشم روی پرهای پشمیشون، روی گلهایِ ابریشمیِ زیرِ پاشون
و با خودم میگم: اینجا، تو تار و پود گرم این قالیِ خوش رنگِ قشقایی، جاتون امنِ امنه و ملالی نیست جز دوری و دلتنگی!
اما خدا رو چه دیدی، شاید تا بهارِ سال آینده، شماها عاشق همدیگه شدید و یار قبلی رو به فراموشی سپردید
و در بهاری که خواهد آمد به جای آوایِ دلتنگی، نوایِ خوشِ شوریدگی از این قالی شنیده بشه!
خوبی قالیهای دو طرفه در اینه که هیچ مرغی تویِ نقشه اون، تک و بیجفت نمیمونه و از دلتنگی نمیمیره!
پ.ن: این حُزن نوشت تقدیم به کرج، این ایران کوچک، که روزگاری باغ شهر بود و اینک کویرِ مهاجران و کنامِ بزهکاران!
حال کرجم خوب نیست. چونان حال هر وطنی که ایران میخوانندش!
اللهم عجّل لولیک الفرج
متن، عکس و غم از من
من متهمم به مُرده پرستی
به جنونِ غم خواهی
به اهلِ گریه بودن
به عشقِ عرب داشتن.
پس حالا که متهمم بگذار هرچه دل تنگم خواست، بگم:
دوباره شهر از هرچی رنگِ عشقه خالی شد و من موندم و این همه دلقُفلی! و گره بغضی که تو هیچ روضهای وا نمیشه!
شهر به تسخیر رنگهای نیرنگی دراومد و نوازش سیاهیها از چشمانم رفت.
دیگه سلامم هم به باد هواست
در نبودِ پرچم مزین به اسمهای قشنگ قبیله عشق
و من و قامتی خم از غم، به آرزوی روزی که باز هم در برابر آستان حضرت، دست به سینه خم شوم از بابِ سلام.
سلام ای صاحبِ شهرِ بی محرم
آجرک الله یا عزیزِ جان
ارباب خوبم، پرچم سیاهتو عشقه
متن و عکس از منِ شما
رهبر که فقط متعلق به ایران نیست شهید ابومهدی المهندس
خدایا جز شهادت برای ما نخواه. شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
سردارم. پشت بیسیمها میگویند: بسم الله قاصم الجبارین. همسر شهید قاسم سلیمانی
فقدان سردارِ ما تلخ است اما کامِ قاتلانِ او تلختر خواهد بود. جانِ جانان رهبرم
دستِ حاج قاسم تازه در عالم بازتر شده است. حاج حسین یکتا
جان» امانتی است که باید به جانان» رساند، اگر خود ندهی، میستانند. فاصله هلاکت و شهادت، همین خیانت در امانت است!. شهید سید مرتضی آوینی
باید اصلاً شهید میشد او تا به مردانگی مَثَل باشد
و همیشه برایِ قاسمها مرگ، شیرینتر از عسل باشد! شاعر: محمد کابلی
خدایا، این درد را مرهمی جُز نصر و ظهور نیست
به دردهایِ دل زینب کبری سلام الله علیها و به خون پاکِ شهیدان قسمت میدهیم بر این داغ و درد، مرهمی شفابخش بگذار
اللهم عجّل لولیک الفرج
پرده اول: مجازیات
یکی برام نوشته:
بماند که من از این خطابِ بانو، هیچ خوشم نمیآید که هرکی بانو خطابم کرد، پشت بندش خواست بانو خر کند!
پرده دوم: واقعیات
پزشک اداره بهم میگه:
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم وَز داسِ سپهرِ سرنگون، سوده شدیم
دردا و ندامـتا که تا چشــم زدیـم نابـوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
شعر از: خیام
بماند که دکتر همیشه در تشخیص و ترغیب تو به درمان، اغراق بسیار دارد!
پرده سوم: طنزیات
زمان ما یه لطیفهای بود که میگفت: یارو نشسته بوده، یهو یه پروانه میاد میشینه رو شونه راستش و در جا یه مگس رو شونه چپش!
طرف یه نگاه به راست میکنه، یه نگاه به چپ، میگه: بالاخره ما نفهمیدیم گُـلیم! یا گُو.یم!
بماند که حیوان حیوانه!
مایِ فرسوده از نگاهِ دوربین خواهرجان
رستوران دلستان تبریز - مهرماه 1398
نوحهی ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.» رو که میشنوم خودم رو وسط محرمهای نوجَوونی میبینم.
نزدیکِ ظهر عاشورا، دسته محل راه میافتاد به سمت میدون کرج و امامزاده حسن، اما از شلوغی زیاد، مثل هر سال، از نیمه راه دور میزد و زیارت نکرده! برمیگشت، تا به موقع به ناهار و نماز مسجد برسه و تو راهِ برگشت، همیشه این نوحه رو دَم میگرفتند.
زنها چه اونهایی که از اول هم با دسته اومده بودند، چه اونهایی که مثل ما از صبح زود خودشونو به میدون رسونده بودند، همه با دستهی محل برمیگشتند و اینجوری دسته، چاق و چله میشد و زیادیِ زنهایِ یک دست سیاه پوش، شوق جوونها رو برای خودنمایی و عزاداریِ به چشم اومدنی، بیشتر میکرد. اصلاً پسرها کل سال رو منتظر این فرصت، برای دلبری بودند (که عاشورا همیشه مجالیست برای دلبری!) تا به مدد یک سینه زدن مشتی یا زنجیرزنی سه ضربی، زوردارترها با اون کمربندهای چرمی عَلَم کشی که آپشنی بود فرارویایی و ژیگولترها با یک من روغنی که به سر و مو میزدند، همه در تلاشی مسابقهوار برای اینکه بتونند دلِ یکی از ما دخترهای گنجشکدلِ اون روزگار رو که اگرچه سخت عاشق میشدیم، سخت هم میگسستیم، به دست بیارند.
دخترها، با صورتهای سفیدِ پودر و کِرِم ندیده، با ابروهای پُر و سیبیلهای دست نخورده! در قابِ چادرهای مشکی کیفی (پارچه کیفی، نوع ارزونی از پارچه چادری دهههای شصت و هفتاد) که ولو شده سالی یکبار برای ایام محرم پوشیده میشد، یکپارچه نگاه میشدند برای پیدا کردن یک نفر. فقط یک نفر. همونی که تونسته بود تو اون قلب کوچیک، خودشو جا کنه.
تو اون شور و دَمِ ای اهلِ حرم، چشم مهناز میافتاد دنبالِ جعفر. فاطی، گردن میکشید برای دیدنِ اکبر. سلیمه زیر لب قربان صدقه حمید میرفت که قرار بود بعدِ دوماهِ عزا بیاید نامزدش کند و ندایِ سرگردونِ بی سروسامون، چشمانِ سگ دارش، در مسیری از این زنجیرزن به اون علم کش. از این به اون کتل و پرچم به دست، سگ دو میزد.
این سعیده کوفتی هم که فقط پیِ آرش بود. ریقونه قدکوتاهِ آس و پاسی که هیچی نداشت جز هنرِ قر کمر! و عاقبت هم سعیده رو گرفت و عاقبت به شرش کرد.
و این وسط، اُسکارِ اسکولانهترین نگاهِ نجیبانه میرسید به او که سالی یکبار در محل رویت میشد چرا که مادرش بعد از به بلوغ رسیدن، قدغن کرده بود در محل گشتن را برای او و میگفت باید درس بخواند و مهندس شود و یک دخترِ چادری برایش بگیریم (که آخر هم نه مهندس شد و نه زن چادری گرفت و مادرش هم با این محال مُرد!) که چشمها میون اون جمعیت، دنبال رفیق ریزنقش بچگیها بود که فقط میشد سرِ دسته روز عاشورا دیدش که جدا از همه جوونها و اول دسته، کنار پیرمردها سینه میزد و تیشرت اصلِ مشکی با شلوار لی راسته و کتونی زبونه بلند سفیدش از همهی آپشنها آپشِنتر! بود،
و آه از افشونی موهای قهوهای که با هر ضربه دست به سینه، از پیشانی به آسمان میشد و آآه که چه نمیکرد با دل مجنون!
کجا رفت اون روزها؟
گیرم که روزها رفتند، مِهرها را هم با خود بردند؟
حال که روزها رفتند و مِهرها هم. خود کجایند آنهایی که در روزهایی مِهر ما بر دلشان و مهرشان بر دلمان بود؟
پ.ن: باشه باشه. استغفرالله از جاهلیِ خاطرات جوانی اما. ننویسی دق میکنیها!
درباره این سایت